عاطفه بنویس
عاطفه بنویس
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بی‌نام؛ بی‌صورت ۴

گلوی حیوان زیر دست اوست. دسته چاقو را به سمت من گرفته. چشمهای غزال خیره به من است‌. تمام تنم را نفرت و وحشت نسبت به پیرمرد پر کرده. حیوان را از کجا آورد نمی‌دانم. در بیشه‌زار تنک اطراف جز صدای مبهم شاخ و برگ درختان جانوری نمی‌بینم‌. سرم را به علامت منفی تکان می‌دهم: من نمی‌توانم.‌ می‌گوید: می‌توانی. آنقدر نفرت‌انگیز هستی که بتوانی حیوانی را ذبح کنی. در چارچوب خانه نشسته‌ام. زانوهایم را بغل می‌کنم. پدر روی اولین پله نشسته. آفتاب و سایه درخت سیب روی صورتش نقش و نگار انداخته. خانم جان در حیاط ایستاده. بالای سر پدر. پدر سرش پایین است. نگاهش به موزاییکهای کف خانه است. خانم جان نیم نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: ابراهیم...‌ بقیه صحبتش را آرام می‌گوید تا من نشنوم. به داخل خانه نگاه می‌کنم. به ترنج قرمز فرش. فرش قرمز می‌شود. خون پر می‌شود در نگاهم.‌ صدای خانم‌جان با صدای پیرمرد یکی می‌شود: بکشش. چشمهایم را می‌بندم. چاقو را می‌کشم. خون شتک می‌زند به صورتم. از اعماق وجود داد می‌زنم. پیرمرد نیز فریاد می‌زند. مچ دستش را بریده‌ام. از ترس می‌لرزم. پایش روی گردن حیوان است و مچ دستش را گرفته. گوشه لباسش را می‌برد و به دستش می‌بندد. چاقوی خونی را به سمتم می‌گیرد و نعره می‌زند: تمامش کن. چاقو را محکم به گردن حیوان می‌کشم‌. حیوان سرش را به سمتم برگردانده بود. چشم‌هایش خیره به من می‌ماند و می‌لرزد. مرد چاقو را از دستم می‌کشد. از جا برمی‌خیزم و پشت به پیرمرد راه می‌روم. اشکهایم و خون از دستهایم سرازیر است. از شدت نفرت دندان‌هایم را به هم می‌فشارم. تمام دستم قرمز است. آسمان قرمز است. به تنم نگاه می‌کنم. لباس لمه قرمز، با آستین‌هایی تا روی شانه. همان پیراهن قرمزی که از زمان نوجوانی داشتم. از همان زمان که لباسها به تنم زیبا می‌نشستند. هرگز جرات پوشیدنش را در مهمانی‌ها پیدا نکردم‌. انگار با پوشیدن پیراهنی تماما قرمز خود را حراج می‌کردم‌. قرمز یک‌ دست با یقه هفت تا روی زانو برایم نشانه بی‌حیایی بود. چه کسی مرا اینچنین بار آورده بود؟ هیچکس و همه‌کس. مادر زیبا بود و برای زیبایی‌اش سرزنش می‌شد. هرچه هنر در جهان است روی دایره زیبایی می‌چرخد و آنچه زیبایی را هنر می‌کند، ایده‌هاست.‌ ما خود نیز حاصل یک ایده هستیم. ایده "بیا بچه دار شویم" یا حتی "بیا بچه‌دار نشویم." من خود حاصل دومی‌ام. همیشه در ادامه نامم "این رو که ناخواسته باردار شدیم" همراهم بود. این وزنه نخواستنی بودنی که همه عمر به دنبال خود می‌کشیدم. و انگار یک مرض خانوادگی بود. همان نگاه را در چشم‌های خانم جان می‌شد به پدر دید. چشم‌هایی که همواره ابراهیم را سرزنش می‌کرد از زنی که گرفته و بچه‌ای که برایشان پس انداخته. همان نگاهی که روزی زن زیبا را در آتش بی‌شرفی‌شان سوزاند. و سالها منتظر بودم سوختن خانم جان را ببینم. اما نتوانستم. فرستادمش خانه سالمندان، اما هرچه کردم تا لحظه آخر به من مهربان نگاه می‌کرد گویی وقتی از هر خاطره‌ای ذهنش خالی شد، رسالتش که سیاه کردن زندگی ما بود را فراموش کرد. نمی‌دانستم در من چه کسی را می‌بیند که مهربانانه نگاهش می‌کند. شاید می‌دانست اینطوری بیشتر عذابم‌ می‌دهد. عذابی که نمی‌دانستم آیا هنوز همان‌کسی است که می‌خواهم درد کشیدنش را ببینم. هیچگاه چنین نگاه مهربانی که بعد از ایجاد عارضه فراموشی، به من و حتی دیگران می‌کرد را در او ندیده بودم. آنقدر تغییر کرد که حس انتقام و خشم درونم ارضا نشد. گویی کسی دیگر تقاص گناهش را دارد پس می‌دهد.‌

داستان کوتاهداستانداستانکمرگ
خانه‌ای برای داستان‌هایم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید