عاطفه بنویس
عاطفه بنویس
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بی‌نام؛ بی‌صورت

نیمه‌شب بود که با خوابی آشفته از خواب پریدم. دستهایم تا بازو در لجن بود. دست‌واره‌هایی لجنمال مرا به سوی خود می‌کشید. هر چه می‌کشیدم بیشتر فرو می‌رفتم. دیگر رهایش کردم همچون حیوانی که برای نجات تقلا می‌کند و وقتی دیگر امیدی ندارد درحالیکه هنوز زنده است ناامید می‌شود و تنها نظاره می‌کند رقص مرگ خویش را. نظاره کردم فرو رفتنم را. در سیاهی مطلق فرو رفتم. نفسم بند آمد. حتم دارم در بیداری نیز نفسم قطع شده بود. سیاهی را طی کردم در زیرترین نقطه سیاهی چیزی شبیه آیینه بود که خود را در آن می‌دیدم. بی‌نور و بی سایه. چهره‌ای بی‌صورت، بی چشم بر من زل زده بود. وحشت‌زده با تمام توان جیغ کشیدم و از خواب پریدم. لبه تخت نشستم و سرفه کردم کف دستم لکه‌های سیاه بود. نمی‌دانم به خاطر شب بود که خون را سیاه می‌دیدم یا نه. هرچه بود در تاریکی به دستشویی رفتم و دستهایم را زیر شیر گرفتم و به اتاق برگشتم و ناخن‌ها را آنقدر در کف دست فرو بردم تا درد بیداری‌ام را تضمین کند. به تخت خواب رفتم. گلوله‌ای گوشه آن شدم و تا صبح در سکوت و سیاهی و سرما ماندم. صبح همزمان با سپیده دم حرکت کردم‌.‌ رفتن کار سختی نیست مخصوصا وقتی نخواهی برگردی. زمین از شدت سرما خشک و خسیس در خود فرو رفته بود. ماشین را روشن کردم و راه افتادم. سکوت را می‌شکافتم و پیش می‌رفتم. چیزی نگذشت که در جاده‌ای خالی می‌راندم. اندکی بعد جز خاک چیزی نبود. نزدیک غروب بود که از دور کلبه را دیدم. به در کوبیدم. در را باز کرد و به چارچوب تکیه داد. گفتم حاضرم. چشم‌هایش در پیج و خم چروکهای دور آن چرخید، خمی به گوشه لبش افتاد لبخند زد یا نه نفهمیدم. صورتش مثل مجسمه‌ای گلی بود. خشک، پر ترک. هیکلی بلند و محکم چون چنار. نشستم روی سکویی کنار آتشی که پر صدا می‌سوخت. پیرمرد موهای جوگندمی پر پشتش را از صورت کنار زد به سراغ پرده خاکستری کنار اتاق رفت با دستهای بزرگ و پر از لک و پیسش آن را کنار زد و تن‌پوش سیاهی را برداشت. سمت من پرت کرد و از خانه بیرون رفت. فریادِ باد پنجره‌ها را می‌فشرد. بیرون جز گستره‌ای خاکی چیزی نبود. در خانه چند ظرف حلبی گوشه‌ای روی هم سوار بود و گوشه دیگر چند پتو بی‌نظم گلوله شده بود. چند کارتن و کتاب و کیسه و گالن روی هم کنار پتو بود. همه چیز را خاک گرفته بود. خانه نبود انباری بی‌صاحبی را می‌مانست. لباسها را درآورده و پیراهن سیاه را پوشیدم. در را باز کردم. در سرما ایستاده بود. داشت سیگار می‌کشید. نیم نگاهی به من انداخت و به کفشهایم اشاره کرد. کفشها را هم درآوردم. گاله‌هایش را روی زمین می‌کشید و جلو می‌آمد. داخل شد. از کنارم رد شد و گالنی آورد. به لباسهایم اشاره کرد. همه را برداشتم و با او بیرون زدم. از سرما می‌لرزیدم. لباسها را از من گرفت و روی ماشین انداخت. سیگار را گوشه لبش گذاشت. گالن بنزین را روی ماشین و لباسها خالی کرد. پک آخر را که زد ته سیگار را به سمت آن پرت کرد. به خانه تکیه دادیم و سوختنش را تماشا کردیم. گرمایش حالم را بهتر کرد. بعد گفت: حالا نوبت توست...

۴۰۰/۱۰/۹

داستانداستان کوتاهداستانکمرگ
خانه‌ای برای داستان‌هایم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید