توی روزایی که فکر میکردم محبت گُلیه که فقط توی باغچههای بزرگ درمیاد، تو توی گلدون کوچیک دل من روییدی. اولش یه جوونهی نحیف بودی، کمکم پا گرفتی و ساقه و برگ دادی، بعدشم غنچه کردی و یه روزی که نمیدونم کی بود، شکفتی.
یه روز هم، درست مثل وقتی که تصمیم گرفتی بیای، تصمیم گرفتی بار و بندیلت رو جمع کنی و بری. گلبرگهاتو پژمروندی، که بتونی بسپریشون به باد تا برات ببرتشون هر جا که میخوای و بعدشم خودت بری.
میدونی؟ اینکه یه گلدون ببینه گلش داره میپژمره و ترکش میکنه، حادثهی ناگواریه؛ ولی خب اتفاق افتادنش ناگزیره. مهم اینه که اون، حالا دیگه یه خاطره از شکفتنِ یه گل وسط قلبش داره، خاطرهای که هیچی توی دنیا توان گرفتنش ازشو نداره، خاطرهای که همیشه باهاش میمونه، حتی اگه یه گلدونِ شکستهی لبپریده بغل پلههای یه زیرزمین متروکه بشه.