گوله برف بود که سمتش پرتاپ میکردم. سالها از آخرین برف بازیم میگذشت و گوله هام با فاصله اینور و اونور میخورد. حوالی ظهر با همکاران برای برف بازی رفتیم. صبح در آن بارش میلی به شرکت رفتن نداشتم. یه گوله از بالا سرم گذشت. عبورش رو حس کردم. به سرعت خم شدم و دو دستی برفی رو گوله کردم و در صدم از ثانیه آنرو سمت الف. پرت کردم. برق چشماش و خنده روی صورتش مصمم کرد هر جوری شده گوله رو بهش بزنم. دستم رو به عقب کشیدم و گوله رو با آخرین توانم پرت کردم. خم شد و گوله از کنارش گذشت. درگیر این سمت بودم که یه گوله از پشت نزدیک پام زمین خورد. روم رو برگردونم و ز. در حال گوله ساختن گفت چرا گوله ها بهت نمیخوره! فاصله سه متری بود و گوله اش آماده پرتاب، ایستادم تا گوله اش رو پرتاب کنه، مصمم بود که به من بزنه، باز نخورد. سمت خودرو پر برفی دویدیم که ف. پشتش پناه گرفته بود، با برف روش گوله بود که پشت گوله میساختم. گوله اش بهم سایید و رفت و منم به تلافی چنتایی زدم، خنده و شادی بود که حال و هوای کوچه و خیابان رو پر کرده بود. رهگذرا غرق خنده فقط منتظر خوردن یه گوله برف بودن که به جمع ما بپیوندن. نزدیک سی نفر در برفها این سمت و اون سمت میدویدند و گوله بود که میخوردن و به تلافی پرتاب میکردن، همه غرق هیجان بودن و، از سر شور و پر اشتیاق برف بازی میکردن، خنده ای نبود مگر اینکه از ته دل بلند میشد. شیطنت های کودکی رو در چهره تک تک همکارانم میدیدم. هر طرفی که میچرخیدم، همکاری، کسی رو نشونه رفته بود و به خوردن و نخوردن گوله همه میخندیدیم. آه که در این لحظات گویی که در این هستی نبوده باشیم، کدام مان به گذر دقایق میاندیشید؟ براستی که هیچیکدام. حالا که خوب مینگرم هیچ چیز نبود و نماند جز گرمی و شادی آن لحظات.