بهزاد چوگل
بهزاد چوگل
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

دلش بوسه خواست

عکس از سایت  آرگا
عکس از سایت آرگا


دلش بوسه خواست. البته نه! اول دلش خواست دست دور کمر زنش بیاندازد و به خودش بفشرد. اما نه...راستش اول از همه دلش خواست فقط همسرش را بعد این همه مدت ببیند.

مرد وسایلش را جمع کرد. بلیط اتوبوس گرفت و در دلش چیزی می‌خواست که برای زنش بخرد. پس تاکسی گرفت و مرکز شهر پیاده شد.

مرد پشت ویترین مغازه‌ایی ایستاد. اما نتوانست لباس خوابهای توری رنگارنگ را نگاه کند.

سرش را پایین انداخت تا سرخی گونه‌هایش را از عابران بدزد.

رفت.

اما دوباره برگشت.

آنطرف مغازه از دور لباس خوابها را از زیر چشم می‌گذراند.

چشمانش کم سو شده بود.

عینکش را بالا و پایین کرد.

زنش بود‌.

از پشت ویترین مغازه، با لباس خواب توری مشکی، هر دو دستش را روی کمرش و همه وزن سبکش را روی پای راستش انداخته بود. سفیدی پوستش، از زیر سیاهی تور ، توی چشم هر رهگذری می‌زد.

مرد دلش ریخت. راستش اول یکه خورد بعد دلش ریخت.

تا خود مغازه دوید.

داخل شد.

اما پشت ویترین کسی نبود.

خانم فروشنده پشت میز از جایش پریده بود. یعنی او هم اول یکه خورده بود بعد از جایش پریده بود.

هر دو به چشمان هم زُل زده بودند.

خانم فروشنده بفرمایید گفت.

مرد به مِنُ مِن افتاد و انگشت اشاره‌اش را به طرف ویترین دراز کرده بود.

خانم فروشنده می‌دانست مرد خجالت زده شده است، لباس خواب توری سیاه را پایین آورد، و همان را داخل کیسه‌ایی گذاشته و به دست مرد داده بود.

مرد پیاده‌روها را قدم می‌زد، و بی‌تفاوت به نگاه متعجب مردم، لباس توری را جلوی چشمانش گرفته بود.

مرد دلش النگو خواست.

از همان النگو‌های شیشه‌ای. که صدا بدهند. که صدایش دلش را بلرزاند.

و کِش مویی با گلی قرمز، که موهای زنش را بعد بافتن با آن ببندد.

جلوی عطر فروشی، عطرها را به مچ دستش می‌مالید.

و قبل آنکه عطری را خریده باشد، نوه‌اش پیدایش کرده بود.

و به عطر فروش گفته بود: پدر بزرگم هست. تنهایی با ما زندگی می‌کند.

بهزاد چوگل 1393

داستانادبیاتداستان کوتاهزندگیعشق
هم‌بنیانگذار و موسس ویرا برگ - در شروع کار مهم نیست چی بلدی، در واقع باید سعی کنیم از همه چی یه کم بدونیم! (من در اینستاگرام: behzadchogol@)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید