ویرگول
ورودثبت نام
Bijinet
Bijinet
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

عاشق بودن یا نبودن پرسش این است؟

در اتوبان خلوت نیمه شب از پشت زدم به یه پارس مشکی رنگ اسپرته شیک. سپر عقبشو شکستم. با دیدن راننده و همراهش زیر گلوم احساس سنگینی کردم. یه غول با یه نیمچه غول عصبی پیاده شدن. تا به خود بیام نیمچه غول از پشت فرمون بیرونم کشید و کوبید روی کاپوت پراید درب داغونم و گفت:

فاتحتو بخون بچه سوسول. یقه پیرهنمو مث افساری چسبیده بود. احساس خفگی می کردم. با ریشتر کم می لرزیدم.

غول دو متر قد و دو متر پهنا داشت. با ریشی بلند و موهایی دم اسبی. جلو سپر شکسته زانو زده بود. دستشو رو شکستگی سپر گذاسته بود و نوازش میکرد. با صدایی خفه و خش دار گفت:چکارش کنیم نوید

غول کوچیکه: هر چی امر کنید سلطان و بغل گوشم گفت: این ماشین عشقه سلطانه.میدونی چکار کردی سپر عشقشو شکستی

- اشتباه کردم یعنی فکرم درگیر بود..

- خفه..

غول کوچیکه از بیانم چندشش شد.

سلطان؟! نمی دونم اسمش سلطان بود یا یه جور صفت بود. منتظر حکم سلطان بودیم. بعد چند دقیقه عزاداری گفت:عشق در برابر عشق

اینو گفت و با بغضی که سعی می کرد پنهان کنه رفت تو ماشین نشست

پرسیدم: منظورشون چی بود؟

غول کوچیکه گفت: تا حالا کسی جرات نکرده رو عشق سلطان خش بندازه ولی تو از پشت بهش خنجر زدی سوسول.. عشقت کیه؟ عشقت چیه؟

نمی فهمیدم چی میگه. تو این فکر بودم که چه جوابی بدم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشی رو داشبورد انداختم. غول کوچیکه متوجه حواس پرتیم به گوشی شد. پرید گوشیو برداشت. نگاهی به گوشی انداخت. عشقم داشت زنگ میزد.

غول کوچیکه گفت: عشقته.. جواب بده بده بگو بیاد اینجا

گفتم:منظورت چیه داداش

گفت:سپر عشق سلطان شکستی باید یه جایی از عشقتو بکشنم

گفتم: آخه چه ربطی داره، خسارتشو میدم

گفت: جواب بده. سلطان حرفش حرفه

گفتم: داداش اون بدخت چرا باید تاوان گیجی من و پس بده..

کلی التماس کردم. نزدیک بود زار بزنم که راضی شد بره با سلطان حرف بزنه به جای عشقم دست منو بشکنه. بعد چند دقیقه گپ با سلطان برگشت. مث گوسفندی پس کلمو چنگ زد و به سمت سلطان برد. دستمو گذاشت رو پنجره ماشین. سلطان مچ دستمو چنگ زد

زرد کردم. غول کوچیکه با دست چپ یقمو به شکلی گرفته بود که نمی تونستم جم بخورم.

می خواست با ضربه آرنج، دستمو از آرنج بشکنه. چشامو. بستم و فقط ملتمسانه داد زدم:

ببخشید سلطان

چشامو باز نکردم. منتظر درد شکستن دستم بود که صدایی ‌شنیدم

سلطان گفت: ولش کن.

چشام باز شد. غول کوچیکه اطاعت کرد. سلطان ادامه داد: اگه عاشق نبودی امشب زنده نمی موندی...

چشام باز شدغول کوچیکه اطاعت کرد. سلطان ادامه داد: اگه عاشق نبودی امشب زنده نمی موندی...اطاعت کرد. سلطان ادامه داد: اگه عاشق نبودی امشب زنده نمی موندی...

پارس سلطان که دور شد،هنوز از ترس می لرزیدم. واژه عشق همه ذهنمو پر کرده بود. مدام زمزمش می کردم. دوسال بود با رویا بودم. اصرار داست اسمشو با کلمه عشقم سیو کنم. مث خودش. امشب سر اینکه قرار ادامه این رابطه چی بشه دعوامون شد. ذهنم درگیر دعوای با رویا بود که زدم به سپر عشق سلطان. عاشق بودن یا نبودن؟ نبودم ولی چون بودم هنوز سالمم..شماره عشقمو گرفتم...

نويسنده : بیژن حکمی حصاری


-bijinet









داستانداستان کوتاهعشقعاشقعاشقانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید