
داستانِ من و اهریمن تازه شروع شده!
در انبوهی از استرس، هشتمین روز آسایشگاه هم سپری شد.
امروز به اتفاقات عمیقتر اندیشیدم و سؤالی ذهنم را درگیر کرد: چرا ما باید این زندگیِ ملالآور را تحمل کنیم؟
ناگهان، اهریمنِ خودکشی از خواب چشم گشود!
و من بیپناهتر از همیشه، با دستِ خالی روبهرویش ایستادم.
در این جنگِ تنبهتن، من منتظرِ ضربهی اولِ او هستم. نباید بترسم... او از ترسِ من تغذیه میکند.
من باید قوی باشم...
این اولین بار است که او را به جنگ صدا میزنم و اتفاقاً میخواهم پیروز شوم.
اولین بار است که با شعلهی امید در قلبم به دنبال پیروزی هستم.
احساسات منفی را تف میکنم، تا رطوبتِ آنها شعلهام را خاموش نکند.
دخترِ کوچکِ من، اینبار تمام قد در کنارت هستم.
تو، با قلبی پر از نور، از این آسایشگاه خارج میشوی!
بیست و پنجم شهریور 1404 - آسایشگاه