
در مرز بین جهنم و تنهایی، بیصدا اشک میریزم.
غروبِ یازدهمین روزِ آسایشگاه است.
جمعههای آسایشگاه بینهایت دلگیر است.
کمکم ساز رفتن را کوک میکنم، و این مسئله دلگیری امروز را بیشتر میکند.
امروز دریافتم که چقدر خداحافظی همیشه برایم سخت بوده.
گرچه جو آسایشگاه اصلاً برایم خوشایند نیست، اما باز خداحافظی با اینجا برایم سخت است.
دلم برای اینجا و آدمهایش تنگ میشود. از طرفی دیگر تحمل تنها در خانه برایم دشوار است.
نگران روزهای تنهایی و بیحوصلگی در خانه هستم.
نمیدانم باید با این تنهایی چه کنم؟ انگار تحمل کردن خودم سختتر از تحمل کردن آسایشگاه است.
بهراستی که تنهایی چقدر ترسناک است.
چگونه باید تنهایی را تاب آورد؟
بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ — آسایشگاه
-