
من در کولاک تنهایی آسایشگاه...
هفتمین شب آسایشگاه است.
امروز با تنهاییِ تلخی روبهرو شدم.
یکبهیک دوستانم از اینجا میرفتند و من ثانیهبهثانیه تنهایی را در آغوش میکشیدم.
بهراستی که چقدر تنهایی آزاردهنده است.
اینکه آدم مجبور باشد عمیقتر به خودش نگاه کند...
امروز آموختم که چگونه به مصاف اضطراب بروم.
اضطرابی که از کودکی با من بود.
او قدیمیترین دوست من است.
فکر نبودنش من را مضطرب میکند.
و من در یک حلقه بیانتها گیر میافتم.
چون موشی که در حلقهای میدود.
هرچه از او فرار میکنم، دوباره به خودش باز میگردم.
اکنون من باید اینها را از خودم جدا کنم چون خردههای گلِ مجسمهسازی، تا یک مجسمه زیبا شوم.
شعلهای کوچک از امید در قلبِ منجمد من روشن شده.
تمام این روزها سعی میکنم از آن محافظت کنم.
این شعله مرا دلگرم میکند.
نباید بگذارم خاموش شود...
بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ - آسایشگاه