ویرگول
ورودثبت نام
یادداشت های یک دوقطبی
یادداشت های یک دوقطبیاینجا خاطراتم را با شما به اشتراک می‌گذارم، اگر دنبال محتوای شاد و انگیزشی هستید به دیگر صفحه‌ها رجوع کنید!
یادداشت های یک دوقطبی
یادداشت های یک دوقطبی
خواندن ۱ دقیقه·۲۳ روز پیش

مرگ، قدیمی‌ترین دوستِ من!

هر گوشه‌ی خاطراتم، سایه‌ای از او دیده می‌شود.


دهمین شبِ آسایشگاه فرارسیده است.

امروز خانمِ مشاور می‌گفت: ‹باید به خوردنِ قرص‌ها عادت کنی، جوری که انگار یک وعدهٔ غذایی‌ست›.

با خودم فکر کردم... من پذیرفته‌ام قرص‌ها را بخورم، اما هر بار که نوبتشان می‌رسد احساس بدی به من دست می‌دهد. خوردنشان خاطراتی تلخ را برایم زنده می‌کند. با خود می‌گویم اگر بعضی اتفاقات نمی‌افتاد، شاید حالا مجبور نبودم این‌همه قرص را تحمل کنم.

روزهای گذشته را مرور می‌کنم، به‌راستی چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته‌ام!

خانمِ مشاور می‌گفت: ‹افکارِ خودکشیِ تو از بین نمی‌رود...›

گوش‌هایم سوت کشید. شنیدنِ این جمله، ترسی عجیب در جانم انداخت. آیا این اهریمنِ ترسناک تا همیشه همراهم می‌ماند؟

عمیق‌تر فکر کردم. شاید حق با او باشد. اهریمن هرگز شکست نخواهد خورد و شاید حتی پیروز هم می‌شود.

می‌بایست چکار کرد؟

شاید من با سلاح‌هایی که دارم باید پیروزی او را به تعویق بیاندازم...

واقعیت هولناکی است. اهریمن همیشه در سر من باقی خواهد ماند...

من باید با او دوست باشم! خودکشی بخشی از من است و اهریمن، دوستِ دیرینم! دوستی که سر آخر، جان مرا می‌گیرد...

کنجِ اتاقِ ۱۰۵ نشسته‌ام و می‌نویسم، و علیرضا آذر در سرم فریاد می‌زند:

‹مرگ مغزی‌ست طعم ابیاتم / مزهٔ گنگ و می‌خوشی دارم

باورم کن که بعد مردن هم / حسِ خوبی به خودکشی دارم›

بیست‌وهفتم شهریور ۱۴۰۴ — آسایشگاه

خودکشیمرگتیمارستاناختلال دوقطبی
۱۴
۲۳
یادداشت های یک دوقطبی
یادداشت های یک دوقطبی
اینجا خاطراتم را با شما به اشتراک می‌گذارم، اگر دنبال محتوای شاد و انگیزشی هستید به دیگر صفحه‌ها رجوع کنید!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید