
در دل شبهای مغموم آسایشگاه، دلتنگی گلویم را فشار میدهد.
پنجمین شب آسایشگاه را میگذرانم. امروز دو جلسه رواندرمانی داشتم. مشاورها به من میگویند: نوشتههایت را منتشر کن.
نمیدانم آیا این نوشتهها برای کسی جالب است. واقعاً کسی از یادداشتهای یک دوقطبی استقبال میکند یا خیر؟
خانم مشاور میگفت: «تو بسیار زیبا مینویسی و بعید نیست آیندهای که پیاش هستی همان نویسندگی باشد.» این تعاریف من را به وجد میآورد. اما باز در اعماق ذهنم صدایی میآید: «که آخر چه کسی اینها را میخواند؟ و چرا باید اینها برای کسی جذاب باشد؟»
آه… امشب عمیقاً دلتنگ خانه هستم. خانم تخت کناری بسیار کمحرف و کمحوصله است. و این باعث میشود بیشتر احساس دلتنگی کنم.
دخترک بهانهگیر درونم امشب عجیب بهانه میگیرد و آه… دختر کوچک من، چگونه باید به تو کمک کنم؟
بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ - آسایشگاه