دو روزه هی قراره یه مهمونی بیاد هی بعدش دوباره میگه نمیام. ولی حالا اگه خدا بخواد دیگه میخواد تشریف بیاره. اینکه آدم هی خونه رو تمییز کنه اماده مهمون شه بعد یهو بفهمه نمیاد خیلی ضدحاله ولی خب واسه یه درونگرای مزمن مثل من یه "آخیش هیشکی قرار نیست بیاد" خاصی هم توشه. :))
بهرحال امشب میاد. کلی ایدههای خوب تو مخمه که باید پیادهشون کنم. اگه بخوام از احوالات درونیم بنویسم باید بگم کلی احساسات متضاد دارم که واقعا بعضی وقتا اذیتم میکنن ولی دارم رو خودم کار میکنم که گاهی اوضاع از دست من خارجه و نمیتونم همه رو از خودم راضی نگه دارم. مهم اینه که خودم از خودم راضی باشن و کار درستو بکنم. چقدر این "کار درستو بکن" رو دوست دارم. یه نفر اینو بهم گفت که برام عزیزه. این واژهها و جملههای لعنتی گاهی آدمو با خودشون میبرن به عمیقترین قسمت قلب آدم و با اینکه کلی تلاش کردی که مدفون نگهش داری ولی بازم کافیه یه جمله یا کلمه بشنوی که از اون آدم شنیدی دوباره تا چند ساعت باید رو خودت کار کنی تا احساساتت سر جای خودشون قرار بگیرن. بو هم همین حاصیت رو داره یا یه آهنگ یا یه لباس. همشون تواناییِ اینو دارن که تلاش چند روزه یا حتی چندماههی یه آدمو واسه فراموش کردن یه چیزی به باد بدن... آره اینطوریاس...