کمی اینطرفتر. دقیقاً همینجا. سوار تاکسی قدیمی، داشتی میرفتی پاسداران، تاکسی همینجا ایستاد، نه چراغ قرمزی بود، نه مسافری میخواست سوار شود، نه تو میخواستی پیاده شوی، راننده انگار سرش گیج رفته بود، یا که خیال میکرد راه را اشتباه رفته است، اما بههرحال ایستاد، دیدمت گفتم نسترن است، دیدیام گفتی چهرهام آشناست. بعد که سوار شدم، داشتی ردیف ردیف معادلات کنار هم میگذاشتی که بفهمی چقدر نادر است که غروب یک روز خلوت، تهران، آنطرف پل سعیدی، مرا ببینی. بعد من گفتم «غیرممکن که نیست». ماشین خراب شد، پیاده شدیم، پیاده رفتیم، پارهپاره ابرهای خاکسترینارنجی را میدیدی و من انعکاس آسمان در شیشهٔ عینکت را. گفتمت «بیا بریم برج نگین». خندیدی، برج نرفتیم، در خواب چرا.
طبقهطبقه از پلهها بالا رفتیم، نمیدانستیم از درد ناله کنیم، یا از خنده ریسه برویم، بهت گفتم کوتاه بیا، اما لبهای کوچکت را گزیدی و با زحمت گفتی «خسته شدی جیمز باند؟». گفتم «روبهروی آسانسور که بودیم، تصویرت در آینه، مرا یاد کتابفروشی انداخت، همان که کتابهای فرانسویات را از آن خریدی». بعد در یادت گشتی پیِ آینه و کتاب و فرانسه، چیزی نیافتی، خندیدم، خندیدی. کافه که بودیم، برگشتی و صندلی را چرخاندی، «جناب، چای میل دارید یا نوشابه؟»، گفتم «مادموزل! این چه سوال بیهودهایه؟ عرق کشمش اگر مقدوره». گفتی «امر دیگه موسیو؟». بعد کتابفروشی را یادت آمد، خندیدی، و برج، و آنقدر خندیدی که میترسیدم پلههای برج را بیفتی، کمرت را گرفتم، گرمای بدنت بر تنم میزد، صدایت را صاف کردی، «موسیو میخوان فرنچکیس سفارش بدن؟».