
از پشت پرده تور، گنجشکی را می بینم که رو به این خانه نشسته، سر به بالها فرو برده و ناامیدانه وجود خویش را می کاود.
اگرچه خاموش و سرد، ولی چنین می نماید که هنوز امیدوار است
که اگر نبود، در این لحظه حال، اینجا ننشسته بود.
گنجشک دیگری کنارش می نشیند و هر دو در انتظار می مانند.
از این نمایش سرد و خاموش پاییزی،
به یاد می آورم که دیرزمانی است گنجشک ها را از یاد برده ام.
راستی این بیوفایی، این خواب فراموشی، از کجا آمده است؟
از کی و چطور، همسایه قدیمی را فراموش کردم؟؟؟
زندگی ما آدمیان همین است.
یک سر در خوابیم
سرتاسر در فراموشی آنچه بر آن عهد بسته ایم
و از یادش میبریم.
الست بربکم...*
آن روز خدا ما را گواه گرفت و ما شهادت دادیم که آری او خدای ماست و با او عهد بستیم که
هرگز مباد روز قیامت بگوییم ما غافل شدیم
ولی ما آدمیان، پیمان خود را فراموش می کنیم.
گاه بر می خیزیم و به یاد می آوریم ... به یادمان می آورند.
و دوباره به خواب غفلت فرو می افتیم.
گاه و بیشتر، غافلیم
گنجشک ها، این لحظه های همیشه همراه، حی و حاضرند...
همواره بیدار و در انتظار
اما افسوس که ما بی خبران ، همواره در خلسه ایم و غافل از لحظه های زنده و هشیار..
و این است زندگی ما
خواب و بیدار
سوسن چراغچی
صبح پاییزی
۴ مهرماه ۱۴۰۴
سوره اعراف، آیه172