
میپرسند چرا شبیه دیگران فکر نمیکنی.
چرا هر آنچه را گفتهاند، بیچونوچرا نمیپذیری.
چرا گاهی سکوتت بوی تردید میدهد و نگاهت بوی سؤال...
میگویند اگر ایمان نداری، کافری؛
و اگر زیاد فکر میکنی، دیوانهای.
اما مگر اندیشیدن جرم است؟
مگر لرزیدن دل در برابر پرسشهای بزرگ، نشانهی جنون است؟
من فقط نخواستم باورها را مثل لباس کهنهای به ارث ببرم؛
خواستم اندازهی جانم باشد.
من دیوانه نیستم؛
دیوانه آن است که هرگز نپرسد چرا.
و کافر هم نیستم؛
کفر، انکارِ آگاهانه است،
نه جستوجوی صادقانه.
من میان شک و ایمان راه میروم،
صرف برای ویران کردن نه!
که برای فهمیدن.
برای اینکه اگر روزی به یقین رسیدم،
بدانم از ترس نیامده،
از تقلید زاده نشده،
بلکه از رنجِ فکر کردن گذشته است.
اگر نام این راه را دیوانگی میگذارید،
بگذارید.
اگر مرا کافر میخوانید،
بدانید که من هنوز در حال پرسیدنم؛
و پرسش،
آخرِ ایمان نیست…
آغازِ آن است.