ویرگول
ورودثبت نام
گم‌
گم‌
خواندن ۹ دقیقه·۴ سال پیش

بگو آآآآآ

زن پیاده شد و بی آنکه درِ ماشین را پشت سرش ببندد، رفت و دست به سینه، تکیه به درخت حاشیه‌ی فضای سبز کنار خیابان ایستاد. مرد، کمی جلوتر از ماشین در مسیر بسیار کوتاهی به صورت رفت و برگشت راه می‌رفت و با موبایل صحبت می‌کرد. برافروخته بود و انگار در تلاش بود موقعیتی را به مخاطب آن طرف خط توضیح دهد؛ این‌ها را از زبان بدن و حرکت دست‌هاش می‌فهمیدم. زن، خونسرد اما کلافه، همان‌جا ایستاده بود و مرد را «نگاه» می‌کرد. می‌گویم کلافه چون مدام عینک آفتابی‌اش را روی چشمش جابه‌جا می‌کرد که نشان از کلافگی داشت.

نور آفتاب از گوشه‌ی میز کوچکی که پشتش نشسته بودم تابیده بود و قطر فرضی مربع میز را تشکیل داده بود؛ یک نیمه را به رنگ قهوه‌ای ماهاگونی و نیمه‌ی دیگر را که در حریم نشستن من بود، به رنگ قهوه‌ای آمیخته با طلاییِ نور آفتاب درآورده بود و ترکیب چشم‌نوازی ساخته بود. صبح همان روز باران باریده بود و از آنجا که تابش بعد از باران جلای بیشتری دارد، حتی اشیاء هم زنده‌ و جان‌دار به نظر می‌رسیدند.

به جز تک و توک آدم‌هایی که پشت میزها نشسته و سخت مشغول گپ زدن بودند، اتفاق خاص دیگری در جریان نبود. صرف نظر از سردرگمی زن و مرد کنار خیابان، گویی همه‌ی رویدادهای دنیا بر بستر رودخانه‌ای آرام در جریان بودند. از نگاه من، آنجا بهترین جایی بود که می‌شد در آن، ظهر یک روز بعد از باران را در آرامشی خلسه‌وار گذراند. اهمیتی نداشت که صاحبش چقدر تلاش کرده بود محیطی دلپذیر بسازد؛ چون حال من اساسا ربط چندانی به محیط پیرامونم نداشت؛ چیزی در درونم جان و جریان گرفته بود. با این‌حال، عطر مطبوعی که فضا را آکنده بود من را یاد سرخوش‌ترین روزهای دورِ کودکی‌ام می‌انداخت. نه اینکه شباهتی یافته باشم، بلکه حال و هوایی بسیار نزدیک به اولین تجربه‌ها از درک شوق زندگی، برایم منشاء این دل‌آشنایی شده بود. سرشار از نوعی حس تازگی کودکانه بودم و این یکی از بی‌نظیرترین حالاتی بود که داشتم تجربه‌اش می‌کردم‌. نگاهی گذرا به آدم‌های اطرافم انداختم و از خودم پرسیدم؛ آیا هیچ‌یک از آنها قدر آن لحظات‌ را آن‌طور که من به جان می‌فهمیدم، می‌فهمیدند؟ آیا اصلا انگیزه‌ای و حتی الزامی برای چنین درکی در خود احساس می‌کردند؟ و بی‌آنکه در صدد یافتن پاسخ باشم، سر برگرداندم به عقب اما ندیدمش. زُل زدم به وسایل مختصرش روی نیمه‌ی ماهاگونی میز کوچک مربعی؛ انگار که در خنکای آن نیمه آرام گرفته باشند؛ شبیه من که آرام بودم؛ که آرام گرفته بودم. بی‌اختیار لبخندی روی صورتم نشست، اگرچه از آن لبخندهایی نبود که نمود بیرونی داشته باشد اما همین ویژگی، محک قابل‌اعتماد خالص بودنش بود. بلافاصله صورتم را به دستم تکیه دادم و چشم‌هام را بستم تا ثانیه‌ها را در آرامش وقت ظهر مزه‌مزه کنم.

چند ثانیه بعد، ریتم قلبم که تند شد، چشم باز کردم و باز سرم را به عقب برگرداندم و باز ندیدمش. بی آنکه از این غیبت نگران و یا حتی متعجب شوم، تصمیم گرفتم زمان را با تماشای آن دو نفر سپری کنم؛ دوباره بیرون را نگاه کردم. زن، کماکان کلافه توی پیاده رو، مخالف جهت مسیر قبلی مرد، و در حالی‌که با تلفن همراهش صحبت می‌کرد، شروع کرده بود به رفتن و برگشتن در مسافتی کوتاه؛ مرد اما ایستاده بود و اخم‌آلود صفحه‌ی موبایلش را نگاه می‌کرد. نه زن به مرد و نه مرد به زن نزدیک نمی‌شد. گویی هر یک بی‌ارتباط به دیگری اما ناگزیر از قرار گرفتن در چالشی مشترک بودند. کمی که کنجکاوانه‌تر رصدشان کردم، دلم برایشان سوخت. هر دو گرفتار و غمگین اما تنها -به شدت تنها- به نظر می‌رسیدند. عمق این تنهایی را هم همین با هم بودن انفرادی‌شان فریاد می‌زد. از ذهنم گذشت: «و حرف نزدن ابتدا و منتهای مصیبت‌ها بود و قرار نگرفتن... آه از قرار نگرفتن...». طبعا توی شلوغی ظهرگاهی خیابان و ماشین‌هایی که بی‌اعتنا و به سرعت از کنارشان می‌گذشتند، به‌چشم‌نیامدنی‌تر از آن بودند که توجه کسی را به خود جلب کنند. هر دو ناگزیر و خسته مانده بودند کنار خیابانی که به طرز بی‌رحمانه‌ای بی‌توجه بود به تنهایی آن دو؛ با ماشینی که ظاهرا از حرکت ایستاده بود و آنها را در میانه‌ی راه گذاشته بود و به مقصد نرسانده بودشان. چنان بی‌کسی را در موردشان احساس می‌کردم که انگار نه انگار در میانه‌ی شهری شلوغ، که در ناکجاآباد بیابانی بایر گیر افتاده بودند. می‌خواهم بگویم بی‌کسی‌ها گاهی بیش از آنکه گفتنی باشند، دیدنی‌اند و ای دریغ از آن بی‌کسی‌ها که حتی دیده هم نمی‌شوند...

سایه‌ای روی نیمه‌ی طلایی میز مربعی افتاد و رشته‌ی افکارم را از هم گسست. ابتدا به سایه و سپس به او که مقابلم ایستاده بود و بی‌حرف و کمرنگ لبخند می‌زد نگاه کردم. به نشانه‌ی پاسخ، لبخندی زدم و تکیه دادم به پشتی صندلی. با دست راستش صندلی‌ را عقب کشید و مقابلم نشست.

انعکاس نور نیمه‌ی طلایی میز چهره‌اش را نورانی می‌کرد. جوری که مژه‌های چشم راستش بلندتر و در تلألو نوری که با زاویه‌ی شصت درجه می‌تابید، گیراتر دیده می‌شدند. و این برای منی که در حالت عادی هم نمی‌توانستم در چشم‌هایش خیره شوم، موقعیت نفس‌گیری ساخته بود. او با تکیه به آرنج‌هایش که گذاشته بودشان روی میز، کمی جلو آمده، کنجکاوانه مرا نگاه می کرد. دروغ چرا؟ طاقتش را نداشتم؛ هنوز هم دست‌وپایم را گم می‌کردم و دنبال واژه‌ها می‌گشتم. هرچند سکوت‌مان هیچ خالی نبود؛ بلکه برعکس، پر از حرف‌هایی بود که راه انتقال‌شان کلمه نبود. اما شرمی ناشناخته هم آن میان حضور داشت؛ شرمی احمقانه. می‌خواستم برای اینکه سکوت را بشکنم، توجه‌اش را به زن و مرد گوشه‌ی خیابان جلب کنم تا در مورد تنهایی عمیق‌شان با هم گپ بزنیم اما صدایی در درونم نهیب زد؛ مگر عمق تنهایی ما کمتر بود؟ از این گذشته، در آن لحظات اهمیت چه چیزی می‌توانست بیشتر از حضور خودمان باشد؟ اصلا چرا باید حرف‌ را به کلمه می‌کشیدیم؟ چرا باید آلوده به بحثی متفرقه‌اش می‌کردیم ما که در مورد مسائل مهم‌تر حتی حرف هم نمی‌زدیم؛ با اینکه بسیار‌ی وقت‌ها به لطف درک و شهودمان خوب می‌دانستیم سکوت جایز نبود. این است که دیگر از صرافت به اشتراک گذاشتن وضعیت آن دونفر با او، افتادم.

غذای مختصرمان را تقریبا در سکوت می‌خوردیم. حرفی اگر این میان رد و بدل می‌شد هم چیزی نبود جز حرف حال و مرتبط با لحظه. هرچند گفتگوهای عمیق و معنادارمان در پس سکوت ظاهری و حرف‌های سطحی‌مان در جریان بود اما در مقام مقایسه که برآمدم و دیدم همین سکوت پُرحرف، تفاوت ما با زن و مرد کنار خیابان بود، دلم گرم شد.

دلم گرم شد که به چنان کیفیتی رسیده بودیم که می‌توانستیم سکوت کنیم بی آنکه سکوتمان سوءتعبیر شود؛ شبیه وقتی که به تماشای پرواز دسته‌جمعی پرنده‌ها بر فراز آسمان یا ستاره‌باران شب کویر می‌نشستیم و هیچ نمی‌گفتیم چون می‌دانستیم که خاموشی به هزار زبان در سخن است. گاهی هم به هم خیره نگاه می‌کردیم و بعد جوری که انگار همه چیز عادی‌ست چشم از هم می‌گرفتیم و با لحظه هماهنگ می‌شدیم.

چیزی که به آن یقین داشتم این بود که سکوت‌مان هرچه بود از باور بی‌کسی نبود؛ شبیه مهلتی بود که می‌شد در پناهش، در آرامش به حرف‌های ناگفته گوش سپرد. این رسم دیرینه‌مان بود؛ ما خیلی از حرف‌ها را توی سکوت می‌زدیم؛

بگو آآآآآ

آآآآآشقتم

نه. بگو آآآآآ

آآآآآشقتم

آآآآآآآ

آآآآآشقتم

سرم را بالا آوردم؛ جا خوردم و از سر تعجب خندیدم و پرسیدم: «چرا اینجوری نگام می‌کنی؟!» که گفت: «می‌خوام جزییات صورتتو حفظ کنم.» . لبخندم را ادامه دادم و هیچ نگفتم.

آه از این‌همه هم‌زمانی... برای اینکه حواسم را از اندوه این جواب پرت کنم، دوباره نگاهم را بردم سمت خیابان. نفهمیده بودم این مدت چه بر آنها رفته. فقط ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی را می‌دیدم که کمی جلوتر از ماشین آن دو پارک کرده بود و افسر پلیس مشغول صحبت با مرد بود. زن را اما نمی‌دیدم. یعنی رفته بود؟ کمی چشم گرداندم و دیدمش که با اندکی فاصله از آن دو، دست‌ها در جیب مانتو، در امتداد درخت‌ها قدم می‌زد و گویی قدم‌هایش را می‌شمرد. زن، به‌ وضوح، غمگین بود. اندوهی که جوابش به جانم ریخته بود بغضی شده بود که با غذا قورتش می‌دادم. چنان رقیق شده بودم که می‌توانستم از حدس غمِ زن غریبه‌ی کنار خیابان هم های‌های گریه کنم.

با تمام پریشان‌‌حالی‌ام اما من هم دلم می‌خواست تماشایش کنم؛ به هر حال خیلی فرق بود میان نگاه و تماشا. همه‌ی جزییات رفتار و شمایلش را تماشا کنم. بگویم از شکوه تابیده به چشم‌هاش و گیرایی خیره‌کننده‌اش. دلم می‌خواست هی حرف بزند و شیوه‌ی ادای کلماتش را بنشینم به تماشا و بعد مفتون و خیره بپرم وسط حرفش و بگویم واقعیتی جز او نمی‌شناسم. دلم می‌خواست آنقدر به صورتش نزدیک و در مردمک چشم‌هاش خیره شوم تا تصویر خودم را در مردمک‌هاش ببینم و بگویم: «اوهام توی مردمک‌ها منعکس نمی‌شوند؟ می‌شوند؟» و با تصدیقش آرام بگیرم. دلم می‌خواست زاویه‌ی شصت درجه‌ی آفتاب تغییر نکند تا از وضوح نورِ تابیده به مژه‌هاش بتوانم بشمارم‌شان و بخوانم؛ « دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت/ باز مشتاق کمانخانه‌ی ابروی تو بود» دلم می‌خواست همه‌ی حرف‌هام را صرف‌نظر از اینکه تازه نبود، واضح و رسا به زبان بیاورم. بگویم: «هی فلانی! تو بگو؛ این که بهش مبتلاییم عجز است در کلام یا بی‌نیازی از آن؟ تو می‌دانی؟ شاید این‌ها بارقه‌های نورند در خلال زخم که می‌تابند و تازه‌اش می‌کنند؛ هم زخم را و هم دهلیز امید را. پس برای دست بر حاشیه بردن شتاب لازم نیست؛ ما که زخمِ زاده در دهلیز نور را می‌زی‌‌ایم. آن طلسم‌ها که می‌شکستیم و باز رُخ می‌نمودند برای شکستن‌مان، تصویر مبهم مردمک‌های گریزان‌مان بود در مجاورت آب و آفتاب. آه که انکار سزاوار ما نبود...»

دلم می‌خواست می‌توانستم زمان را به بند می‌کشیدم تا پرواز نکند. همه‌ی اینها را همان‌طور که سرم پایین بود و بغض تشنه‌ام را با غذا قورت می‌دادم، توی دلم لیست‌وار آرزو می‌کردم. آرامش و آشفتگی‌ام توامان شده بود. بغض و لبخندم نیز. دچار حالاتی بودم که برای خودم هم شرح‌دادنی نبود. تمام این حالات اما فقط یک نمود داشت؛ سکوت. یعنی می‌فهمید؟! حتم دارم که می‌فهمید.

زمان با شتاب می‌گذشت. حالا آفتاب سهم بیشتری از میز را پوشانده بود و داشت کم کم وسایلش را در ناحیه‌ی سایه‌اندود ماهاگونی نوازش می‌کرد. همه‌ی جزییات لحظاتی که می‌گذشت توجه‌ام را جلب می‌کرد. سطح چوبی میز کوچک مربعی، زیر تابش آفتاب حالا تماما قهوه‌ای طلایی شده بود و شبیه منبع انرژی، نور را متصاعد می‌کرد به صورت‌هایمان. دقایقی بعد، وقتی داشتیم میز را ترک می‌کردیم، با خود اندیشیدم که چقدر این میز کوچک مربعی را دوست خواهم داشت. مطمئن بودم که دلتنگش خواهم‌ شد. موقع ترک میز، نگاهم به بیرون افتاد؛ زن و مرد گوشه‌ی خیابان دیگر نبودند. نه خودشان، نه ماشین‌شان و نه حتی پلیس راهنمایی و رانندگی. انگار از اول وجود نداشته‌اند. جوری که شک کردم نکند آن دو نفر فقط در خیال من بوده‌اند! انگار نه انگار که مدتی نه چندان کوتاه داشتند بی‌کسی و استیصال‌شان را برای خیابانی که به غایت غریبه بود و همان غربت به اندوه‌شان دامن می‌زد، روایت می‌کردند و کسی جز من نمی‌شنیدشان... نمی‌دیدشان. آه از قرار نگرفتن... آه که غریبگی، گاهی تباه می‌کند همه چیز را؛ حتی جدیت اندوه را، فرصت ترمیم را. مثل آن لحظه که به راحتی از حافظه‌‌ی خیابان پاک و فراموش شده بودند.

بیرون که آمدیم باد سردی موزیانه وزید و لرزم گرفت. کوتاه بود و استخوان‌سوز. باز بی‌حرف کاپشنش را انداخت روی دوشم و من، لبریز از بغض و لبخند، بی‌آنکه حتی بدانیم کجای مختصات جغرافیا هستیم، رفتیم رو به آفتاب.

چشم که باز کردم، درد، طبق روال اکثر ایام، بی‌مقدمه از پیشانی‌ و شقیقه‌ها شُره کرد توی چشم‌هام. ناخودآگاه انگشت وسط و شست دست چپم را روی چشم‌هام فشار دادم؛ انگار که مثلا می‌خواستم از سرریز شدنش از حفره‌ی چشم‌ها ممانعت کنم. هوا به لطف پرده‌ی کشیده هنوز تاریک بود و تنها صدای بارش شدید باران شنیده می‌شد. با دست دیگرم توی تاریکی گوشی‌ام را می‌جُستم که در همین حین، دستم خورد و فایل موزیکِ مانده از شب پیش پلی شد؛ پیرمرد خراسانی با نوای محزونش داشت می‌خوانْد: «...ای دادِ بی‌داد... از آن روز بمیرد آدمی‌زاد...». با همان چشم‌های بسته چنبره زدم توی خودم و واگویه‌ها را دوباره با خودم مرور کردم.


آذر ۱۳۹۹

داستانداستان کوتاهادبیاتشعرکتاب
کلمه که می‌میرد چه شکلی‌ست؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید