غمناکترین آواز استمدادش را یافته بود، و تمام قصه همین بود؛ پشت معصومترین پنجرهی جهان نشسته بود و با نگاهی دوخته به درختان سبز باغ اما خالی از دیدن، با خود میاندیشید: «برای هر آدمیزادهای که مجال حیات پیدا میکند چه موهبتی میتواند با اینچنین دریافتی برابری کند؟»
غرق در انبوه تصاویر، فریمها، گفتهها، شنیدهها و بهجانزیستهها بود که نسیم ملایمی شاخ و برگ درختها را درنوردید و صدای سایش برگها و شاخهها رشتهی افکارش را پاره کرد. بهخودآمده نگاهش را از منظرهی درختها گرفت و در دفترچهی بازِ مقابلش بیمقدمه نوشت: هیچ گاه در پناه تپهماهورهای دشتی در دوردست به چشمهای رسیدهای که ناگهان شکوه از یادبردهی زندگی را به یادت آورده باشد؟ دست که در زلالش فروبردهای خنکای بیدریغش وجودت را جلا نداده است؟ مشتی از آب چشمه که به صورتت پاشیدهای یا جرعهای که نوشیدهای تو را دچار این احساس شیرین نکرده که شاید نظرکردهترین آدم جهان بودهای که منظور آنهمه تازگی شدهای؟ کفشها را که کَندهای، پاهایت را که در رود روندهی زندگیبخشش فروبردهای، قدم برداشتن را برایت به دلچسبترین فعل دنیا بدل نکرده است؟ چنان که انگار باز کودکی شدهای که اولین قدمهایش را برمیدارد و مغروق حس فاتح بودن، همهی وجودش سرشار میشود از احساس پیروزمندی و فتح رویایی ناشناخته اما به ناگاه رسیده و دلچسب؟! هیچ اندیشیدهای که تحقق ناشناختههای دلخواه، شاید درستترین مضمون کامیابی باشد؟ گویی که فصل پنجم سال را یافتهباشی، یا بیست و پنجمین ساعت روز را؟! یا هر آنچه که بیشتر آدمها در امتداد حیاتشان از موهبت درکش محرومند!
نسیم ملایمی که میوزید حالا تبدیل شده بود به باد و شوری بر جان درختها نشانده بود. غوغایی در جان کلماتش نیز افتاده بود و یکی پس از دیگری روی کاغذ جاری میشدند و او همانطور که سخت مشغول نوشتن بود، ناگهان بیهوا متوجه ساعد دست چپش شد که میدرخشید؛ نور آفتاب تابیده بود و سایهی ساقهی ترد و نازک گلِ پشت پنجره روی ساعد دست چپش نقش ظریف و دلربایی انداخته بود. نیمنگاهی به آسمان انداخت و انگار که شاهد از غیب رسیده باشد، بیاختیار لبخند محوی روی لبهایش نشست و بیآنکه ساعد دست چپ را جابهجا کند، نوشتن را ادامه داد: تحقق ناشناختههایی که تا پیش از آن در حقیقتش تردید داشتهای، به پرتوی باریک نوری میماند که از زاویهای که نمیشناختهای و در جایی که هرگز نبودهای به چشمانت، به دستانت تابیده تا به یکباره تمام درکت از تاریکی، سایه و حتی نور را به سادگی و به شگفتی دگرگون کند.
مجذوب این همزمانی، برای لحظاتی دست از نوشتن کشید و باز با خود اندیشید: «این افق تازه را با چه کلماتی میشود نوشت که شبیه اتفاقی ساده و هرروزه بروز نکند؟ که مبتذل نشود... که هدر نرود... که ناعادلانه بیمقدار نشود...»
سرِ سطر بعدی نوشت: آدمها کلمات را نمیفهمند. عجیب نیست؟ مخترع کلمه در پُرنیازترین برهه به کلمه، درک درخوری از اختراع خود نداشته باشد؟ خب نداشته باشد اما درک از احساساتی که سبب کلمات شدهاند چه؟ نمیشود. کلمات نحیفند؛ ناچیزند، ناتوانند و احساس را پایمال میکنند. یکبار از خودم پرسیدم: چرا همیشه باید از آدمیزاد انتظار فهمیدن داشت؟ چرا همیشه باید وابسته به کلمه بود؟ آیا برگ درختی که کنار رویدادی انسانی بوده، ضخامت تنهی یک درخت، یا حتی میز کوچکی که گرمای دستها را به خود منتقل کرده نمیتوانسته درک نزدیکتری به اصالت رویداد داشته باشد؟ چرا همواره باید در پی باوراندن چیزی بود؟ مگر نه اینکه چنین تلاشی از اصالت آن میکاهد؟ مگر نه اینکه این تقلای مبتذل اغلب کار کلمه است؟ تکلیف باور چه میشود؟ چرا فراموش میکنیم که آنکه در سمت اصالت ایستاده است، مسئول باور دیگری نیست و آدمها مختارند برداشت خودشان را از رویدادها و روایتهاش داشته باشند؟
همهی این جملات را یکنفس و بیوقفه مینوشت و بعد، انگار که دلتنگ سایهی آن ساقهی ترد و نازک شده باشد، نگاهش را از سطور گرفت و بُرد سمت ساعد دست چپش. سایه حرکت کرده بود؛ بیدرنگ اما آرام، ساعد دستش را رو به چپ روی میز سُراند تا نقش ظریف ساقه را باز روی دستش داشته باشد. دوباره لبخند زد؛ اینبار اما محوتر. خودکار را توی دستش چرخاند و نوشت: پس میشود مسئولیت را انداخت به گردن ارزشها؟ ارزشها اصیلند؟ معیار چیست؟ به اینجا که رسید نگاهی از سر بیتفاوتی به درختها انداخت و سر روی مچ دست راستش گذاشت و برای نبردی مکرر با خود، به هزارتوی افکار فرورفت. باد میوزید، برگها و شاخهها مثل همخوانی جمعیتی بزرگ، آوای گنگ و یکنواختی ساخته بودند و از این رو به هزارتوی افکاری که غرقشان شده بود شبیه شده بودند. هیاهوی باد بود و هُرم آفتاب؛ ترکیب دلپذیری بود.
به قصد تماشای دوبارهی هنرنمایی آفتاب و ساقهی ترد و نازک گل، سر بلند کرد؛ نمیدانست چقدر گذشته که خورشید پایینتر رفته بود و سایهی ساقهی ترد و نازک گل، از ساعد دستش عبور کرده بود، از لبهی میز پایین افتاده بود و به همراه نور آفتاب، در امتداد دیوار کش آمده بود. نوشت: یک چیزهایی هست که هیچ موقع تکراری نمیشوند. برای درک یک چیزهایی نباید به باور عام اتکا کرد. باید دست انداخت به عقایدی که اولبار بازگو کردنشان شهامت زیادی میطلبد. مثل شهامت گالیله آن هنگام که پا بر زمین کوبید و فریاد زد که زمین گرد است و به گرد خورشید میچرخد. حتی اگر در لحظه تخطئه و حتی تکفیر نیز شوی، سرانجام زمانی خواهد رسید که به احترامت خواهند ایستاد. نگاهی به ساعد دست چپش انداخت و بی آنکه جابهجایش کند ادامه داد: اما اما اما اگر به قدر کافی خوشاقبال نباشی در چنان روزی با آن احترام خود را بیگانه خواهی یافت و این درد تازهای خواهد شد روی دردهای عظیم و رنجهای بیشمار دیگرت که به جز خودت کسی هرگز ندید و نفهمید... و دستش را آرام به سمت خود سُراند.
خودکار را روی دفترچهی باز گذاشت، از پشت میز بلند شد و رفت کنار دیوار نشست؛ درست همان جایی که آفتاب و سایهی ساقهی ترد و نازک گل در امتدادش کش آمده بودند. تکیه به دیوار که زد تصویر سایهی ساقه و نور آفتاب روی صورتش نقش بست. تصویری که به آرامی از صورتش پایین میرفت تا در نهایت در گردن و تخت سینهاش آرام گیرد تا وقت غروب. هیاهوی باد و برگ و سوسو زدن نور خورشید از لابهلای شاخهها و برگها ادامه داشت. چشمهاش را روی هم گذاشت. باز با خود اندیشید: «برای هر آدمیزادهای که مجال حیات پیدا میکند چه موهبتی میتواند والاتر از اینچنین دریافتی باشد؟» «هیچ» همهی وجودش سرشار بود؛ غمناکترین و دلخواهترین آواز استمدادش را یافته بود و تمام قصه همین بود... تمام قصه همین بود.
خرداد ۱۳۹۹