چرا باور نمیکنید دکتر؟ دارم میگویم برای خودم اتفاق افتاده. با همین چشمهای خودم دیدم که کسی آمده بود توی خانه. بله، آمده بود توی خانهای که درها و پنجرههاش از داخل همیشه قفلند. نمیدانم دکتر. نمیدانم چطور آمده بود. خوب یادم هست. در آستانهی در ایستاده بود و توی تاریکی با چشمهایی که انگار نمیدیدند، من را خیره خیره نگاه میکرد. من؟ خب معلوم است که ترسیده بودم دکتر. از ترس خیره نگاهش میکردم. تمام بدنم منقبض شده بود و هر لحظه گویی به دمای انجماد نزدیکتر میشدم. دو قدم جلو آمد. حتی نمیتوانستم چشمهام را ببندم. با نگاهش تهدیدم میکرد. دستهاش دکتر... دستهاش حالتی داشت که انگار سلاحی را گرفته بودند؛ من اما نمیدیدم. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم، دست راستش را حرکت کوتاهی داد و خون پاشیده شد روی دیوار پشت سرم. بهتزده دیوار را نگاه کردم و بعد پیشانیام را لمس کردم و سپس دستهام را نگاه کردم. خون من بود اما دستهام به کبودی میرفتند.
من دیوانه نیستم دکتر. خونِ من بود که پاشیده شده بود روی دیوار. جز من که کسی آنجا زندگی نمیکند.
وحشتزده از جایم بلند شدم. اما خودم را دیدم که هنوز آنجا نشسته بود و با بدنی منقبض به آستانهی در خیره مانده بود. نزدیک درِ اتاق دوباره پشت سرم را نگاه کردم؛ نمیدانم چرا! اما یک آن همانجا خشکم زد. اثری از خون پاشیده شده روی دیوار نبود. دوباره پیشانیام را لمس کردم و به دستهای کبودم نگاه کردم و دوباره پشت سرم را؛ از خودِ وحشتزدهام هم خبری نبود. روبرگرداندم بروم بیرون که باز مقابلم دیدمش. با نگاهش تهدیدم میکرد. از این فاصله واضحتر میدیدمش. او خودم بود دکتر. اما شیوهی نگاه کردنش شبیه من نبود. همان شیوهی مختص خودش بود؛ آن برق چشمها و نگاه نافذ را خوب میشناختم. دستهام میلرزید؛ صدام و همهی وجودم. دستهاش حالتی داشت که انگار سلاحی را گرفته بودند. تا خواستم قدمی جلوتر بروم، دوباره دستش را حرکت کوتاهی داد و دیدم که باز خونم پاشیده شد روی دیوار. خونِ من بود که ارزانی دیوار میشد، اما او با لبهایی خشک و رنگ و رویی که مثل گچ سفید شده بود، زُل زده بود به من که مُرده بودم و میدیدم که داشت مرا میپایید. نگران شده بودم دکتر. نمیدانم چرا. حیرتزده ماتِ من بود؛ پلک هم نمیزد.
من دیوانه نیستم دکتر. من میشناختمش. خودِ من، خودِ خودش بود. دکتر این عجیب است که آدم نداند خودش است یا دیگری؟ دکتر خوب یادم است، با خودش سلاح داشت. این درست که من نمیدیدم اما یقین دارم مسلح بود آنطور که دستش را که تکانی میداد، من اشارهوار متلاشی میشدم و میمُردم.
شاهد؟ ندارم دکتر اما دلایل محکمی دارم. من میشناختمش. حرف که میزد زنگ صدایش را در ناخودآگاهم میشنیدم. کلمههایش را اما نه. وضعیت بغرنجی بود دکتر. کلمه از من رفته بود. انگار که به بدویت انسانهای نخستین درآمده بودم و راهی برای فهمیدن و فهمیده شدن نداشتم.
برگِ برنده؟ نمیدانم... نمیدانم.. اما خوب یادم هست که میگفت بباز و من میباختم... چرا؟ نمیدانم دکتر... شاید به اعتبار آن نگاه نافذ بود که تنها چیزیست که توی تمام آن تاریکی به خوبی میشناختم. اما چرا میگفت بباز؟! مگر نمیدانست من تسلیمم؟ وقتی میگفت بباز انگار ماشهی تپانچه را روی شقیقهام میچکاندم و تمام. چرا این را میخواست دکتر؟ شما نمیدانید؟
من دیوانه نیستم دکتر. کجا بروم؟! جایی را ندارم... آن بیرون راحتم نمیگذارند. من راهم را انتخاب کردهام. هیچچیز واقعیتر از اینها برای من وجود ندارد. هی بهشان میگویم بیهوده خودتان را خسته میکنید اما به خرجشان نمیرود که نمیرود و هی عرصه را تنگتر میکنند. این چیزها را هم که نمیشود برایشان توضیح داد. کسی این ظرافتها را نمیفهمند دکتر. آنها هم همینطور. شما که بهتر میدانید. هر چه بیشتر توضیح میدهم، گیجتر میشوند. خیال میکنند عقلم را از دست دادهام یا چه میدانم... دیوانه شدهام. شما که اینطور فکر نمیکنید نه؟ آنها میخواهند برای عاقل بودنم دلیل اجباری بتراشند اما نمیدانند که بلاهت است این. همیشه همین بوده دکتر. شما قبول ندارید؟ همیشه آن که در اقلیت بوده را دیوانه یا سزاوار همهی کاستیها خواندهاند تا با وجدانی آسوده از مسئولیت شانه خالی کنند. من خوب میشناسم این ترفندها را. اما خودمانیم دکتر... یک چیز را خوب فهمیدهاند؛ میگویند داری توی خودت دست و پا میزنی. اگرچه این قضاوت ناشیانه، به شدت سطحی و تا سرحد مرگ ناامیدکننده است، اما گیریم چنین باشد؛ خب این کجایش بد است دکتر؟ وقتی همهی حقیقتی که بهش نیاز دارم در خودم است چرا متوسل نشوم یا به قول آنها دست و پا نزنم؟ برای همین است که دارم اینها را برای شما توضیح میدهم. شما دکترید. شما میفهمید؟
چرا برایتان عجیب است دکتر؟ بارها برای من اتفاق افتاده؛ تقریبا هر شب. بارها دویدهام تا دری که در آستانهاش ایستاده بوده؛ بارها خواستهام دستش را بگیرم، چه میدانم... حرفی بزنم... بارها خواستهام بگویم: «من میترسم؛ گوش میکنی؟» بارها خواستهام بپرسم: «تو که شیدای هجرتی بگو. چند زمستان که بگذرد به فصل آخر میرسیم؟» اما دستهاش حالتی داشته که انگار سلاحی را گرفته بودهاند و بارها با حرکت کوتاهی خونم پاشیده شده روی دیوار. بارها به دستهام نگاه کردهام که رو به کبودی میرفته و نگاه نافذش را از پشت چهرهی مات و رنگپریدهاش و صدایش را از پس کلماتی که نامفهوم بودهاند شناختهام. بارها خواستهام دلواپسیام را پشت تعریف از زیبایی مسحورکنندهی رنگپریدگی پنهان کنم، اما هر بار صدایم خفه بوده و شبیه انسانهای بدویِ بیتاریخ، از کلمه عاری بودهام و هر بار به اندازهی رنج آدمی در همهی اعصار، رنج کشیدهام از اینهمه ناتوانی.
چرا درکم نمیکنید دکتر؟ مرگ را نمیشناسید؟ شاید مرگ شما به شکل دیگری اتفاق میافتد! نمیدانم چطور... شاید مرگ برای شما اتفاقی مکرر به دست خودتان یا کسی شبیه خودتان نیست. میبینید دکتر؟ برای همینهاست که به من میگویند دیوانه.
دستم را ول کنید خانم محترم. هنوز که حرفم تمام نشده. نه، تشنه نیستم. فقط میشود آن پنجره را ببندید؟ سرد است... سردم است... سوز میآید.
خسته؟ نفسنفس زدنم را میگویید؟ نمیدانم چرا همیشه به این نقطه که میرسم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم. اگر به زانو افتادم، لطفا مانعم نشوید. دستم را نگیرید... نگاه کنید... ببینید دستهام هنوز کبودند. درد این کبودیها قابل تحمل نیست دکتر. گرفتن این دستهای کبود، درد را کُشندهتر میکند. داشتم چی میگفتم؟ بله... من دیوانه نی...س...
.
...
.
ممنون که دستم را نگرفتید. من خوبم... خوبم ولی درد دارم دکتر...
در کارزار رقتبار تلاش برای فهمانده شدن و نادیدگی و نابودگی، به وهم نزدیکترم انگار. من هر شب نظارهگر شکوه و صراحت سایهای هستم که جسمم را به مسلخِ نابودن میکشاند؛ وجودم میان وهم و واقعیت آونگ میزند دکتر و این دردِ کمی نیست!
خوابم، بیداریام، اکنونم، دیروزهای رفته و فرداهای نیامدهام درد میکند. برای اینهمه درد کاری اگر میتوانید بکنید. من دیوانه نیستم دکتر... من فقط خیلی خستهام و کاری از دستم برنمیآید... نخندید دکتر اما گاهی آرزو میکنم ای کاش به قول سهراب، دانههای دلم پیدا بود...
بهمن ۱۳۹۹