شبیه اینطور وقتی بود. آفتاب بیرمق پاییز، سرد و بیروح، خودش را ولو کرده بود توی اتاق. تازه بیدار شده بودم و چشمهام مانده بود به دیوار اتاق که سایه و آفتابش یکی شده بود. اتاق هنوز گرفته، ملتهب و متشنج بود. از در و دیوارش التهاب میبارید. تمام فکرهای شب قبل و شبهای قبلتر در رگ و پیاش در جریان بود. در جایجایش و همهی چیزهایی که آنجا بود خودم را میدیدم که به هیبت آن چیزها در آمده بودم. گاهی کتاب، گاهی تابلوی روی دیوار، گاهی مداد روی میز، گاهی لیوان پایین تخت، گاهی گلدان معصوم آن گوشه. من همه چیزِ آن اتاق بودم و نبودم؛ رفته بودم. میان هیاهوی ابلهانهی دیشب یا شاید هم شبهای پیشتر، باروبندیلم را بسته بودم و رفته بودم. من رفته بودم؛ رفته بودم و به تاریخ پیوسته بودم. این تاریخ را اما تنها خودم میدانستمش.
.
.
.
جنگ بود. شبیه جنگ بود؛ نه، حتی شبیه جنگ هم نبود. کمی مشمئزکنندهتر و کثیفتر؛ بوی حقه و توطئه و تزویر و بازی میداد. شبیخون بود. اگر بنا بود در تاریخ تجربهی زیستهی بشر، تعریف تازهای از شبیخون ارائه شود، حتما ماوقع آن شب را شرح میدادم. هر کلمهاش مصداق کاملی میشد.
آن شب نیز، به تاریخ پیوسته بودم. تو میدانی یک آدم در زندگیاش چند بار به تاریخ میپیوندد؟ تاریخ، کلمهی عجیبیست. آنقدر عجیب که نمیشود از میان دوگانهی تاریخ و زمان یکی را در شگفتآورتر بودن انتخاب کرد.
آن شب زیاد تیر خورده بودم. مثل شبهای قبلتر. شبهای خیلی قبلتر هم. اما هیچوقت به اندازهی آن شب بیدفاع نبودم. شبیخون را همین وسعت رذالتبارش به اشمئزاز میکشاند. وقتی مطمئن میشوند میدان نداری، وقتی میدانند پرتحملتر از این حرفهایی، حملهور میشوند. من به دلایل بسیاری که از آن میان، مقدسترینشان سبب واکنشهام میشد، بیدفاع بودم. زیاد تیر خورده بودم اما بیشتر از آنکه بکُشم، کشته شده بودم. هزاربار خواسته و ناخواسته تمام شده بودم و باز آغاز نه؛ از سر گرفته شده بودم. بی آنکه خواسته باشم به جنگ کشیده شده بودم. تحمیل که باشد دیگر چه فرقی میکند نامش چیست. جنگ، جنگ است. شبیخون اما ماند و ماندنی شد. بعدها، با همان رذالت مخصوص خودش، در بیچارهترین ساعات شبانهروز هجوم میآورد. هنوز هم همین است. تاریخم را همین نبردِ نابرابر ساخت و بر هم زد. خاطراتش به شکل کُشندهای رقتآورند. هرگز به فراموشی نمیروند؛ ورد زبان تاریخم شدهاند. همیشه هست، همهجا هست.
برای همین است که اینجا را دوست ندارم؛ این اتاقی را که پشت پنجرهاش باغی نیست. پشت پنجرههای این اتاق، سراسر دیوار است. شبیه خاکریز، شبیه خندق. این اتاق به طرز مهوعی از مرز حرف میزند. اینجا، چندبار از هم فروپاشیدم؟ چند بار خواسته بودم حرف بزنم و فریادهایم با دستی نامرئی روی دهانم در گلو خفه شده بود؟ چند بار فروریختم و باز ذره ذره به هم پیوستم؟ میجنگیدم؛ برای اثبات خودم...
حالا سالها گذشته و تمام آن سالهای گذشته به سالهای بعد از تاریخ تولدم اضافه شده. انگیزههایم کمی کدر شدهاند. آنقدر که گاهی به سختی میتوانم میان آنهمه فاجعه پیدایشان کنم. گیج و گم هنوز میان رشادت و بلاهت لنگ میزنم...
اینطور وقتهاییست که فکر میکنم آن آدمی که با تمام وجود برای حفظ تمامیتش جنگیده و حالا رفته، بخش کوچکِ سبکی از من بوده که خوبیهای من را رقم میزده است در باور دیگران. اما بخش سنگینتری هم هست که باید کولش کنی و با خود ببری. تلوتلوخوران به در و دیوار بخوری و هنوز نشناسیاش. بخش سنگینی که مغفول و ناشناس مانده و در تاریخ هیچکس حتی خود من نمیگنجد و تاریخ هم به هیچش میگیرد. من اما میان لنگ زدنها کوشیدهام بشناسمش.
او همین آدمیست که روی دیوار روبهرو دنبال مرز سایه و آفتاب میگردد. دنبال مرز خودش با چیزها. هرگز اما تفهیم نمیشود. پشت پنجرهی اتاق این آدم هنوز باغیست مصفا، که نه زنده به زمان، که زنده به علت است و دارد به سرزمینهای دنیای وسیع درونش فکر میکند که غمگنانه راکد باقی ماندهاند. ناعادلانه است که بعضیها تنها نیمهی سبکِ آدم را دوست دارند، حالآنکه ارزشمندیهای آدمی در نیمههای تاریکِ مغفولمانده و دستخوش بیانصافیها شدهاش پنهان است؛ تاریکیای که اما از کدورت و آلودگی نیست؛ از سیهروییِ معلولِ غش نیست؛ از لامروتیِ زمان است. آن نیمه عیاری دارد. عیاری که پایمال هیچ تزویری نمیشود و جایی به روشنی، به کمک تاریخ میآید.
مهر ۱۳۹۹