حالا دیگر میشد به زمانی که طی شده بود اسم «سال» را اطلاق کرد. «سال»ی گذشته بود و آنچه اهمیت نداشت تعدادش بود. زمان آنجا که خود حادثهای مهیب میشود، دیگر نیازی به اندازهگیری ندارد. درختها هنوز پابرجا بودند. جاافتادهتر و تنومندتر؛ نه از سر رسیدگی دستهایی انسانی که صرفا به سبب جبر طبیعت هنوز چرخهی زندگیشان را کامل میکردند. سراروی سبز سیرشان دچار برگریزان و خزان شده بود و با وزش اولین باد سردِ تند و باران، خالی و تهی شده بودند. نخستین برف، به خواب مرگشان فرو برده بود و باز با تابش بهارانهی خورشید بیدار شده بودند، فرایض بیداری را بی تأخیر و خطا به جا آورده بودند و این مراحل چهارگانه بار دیگر تکرار شده بود؛ مثل تکرار شب از پی روز. طبیعت _بیگانه با دردمندی و علاقه_ همواره راه خودش را میرود.
شاهد تیزبین این قدرتنمایی نیز چشمهایی بود که اغلب اوقات از پشت شیشههای بیانتظار به روزگاری که بیخیال و فارغ از روزگار آن چشمها، بر مدار خود میچرخید، مینگریست و میگریست. گاهی اما آن چشمها از حصار شیشه میگذشتند و لابهلای درختانی که دیگر اهمیتی نداشت در کدام مرحلهی تکوینشان ایستادهاند، عبور میکرد. چنان که گویی در میان برهوت بیابانی دور قدم برمیداشت؛ بیاعتنا، بیاعتنا. جز به آن یک درخت، که خود به تنهایی برایش حکم جنگلی انبوه و رازآلود داشت. ساعتها مقابلش مینشست و انگار که با مخاطبی انسانی حرف میزند، خیره میشد به قامتش. تو گویی درخت، درخت نبود؛ آدم بود! اغلب نیز پس از مراقبهای طولانی در پناهش سر به زانو میگذاشت و شانههاش گاهی از حسرت اندوهی نه چندان غریب میلرزید. سپس برمیخاست و آهسته از پیرامون درخت فاصله میگرفت؛ چنان با احترام، که گویی از آستان عبادتگاهی مقدس بازمیگشت. همیشه اما در رجعت، ناگزیر چشمش میافتاد به هیبت ساختمان مقابلش، که از گزند زمان در امان نمانده بود؛ گیاهان سبزِ رونده سرارویش را پوشانده بودند؛ گیاهانی که روزگاری نبودند و نبودنشان باری زندگیبارتر از بودنشان بود. مشاهدهی گیاهان سبز روندهای که جز جبر غمانگیز طبیعت، هیچ اتفاق شورانگیزی را در ذهنش تداعی نمیکرد، همیشه نفس کشیدن را برایش دشوارتر میساخت. خواه در موسم بیبرگ زمستان بود، خواه در طراوت سبز بهار. اصلا هر چیزی که غداری زمان را به رخش میکشید هرقدر هم زیبا و دلرُبا، او را در گرداب اندوهی بیته فرو میبرد.
به همین سبب، با قلبی که از دیدن این منظره سخت فشرده میشد، اغلب وقتی از کنار آبگیر خالی_که حالا اما از سخاوت بارانهای تند بهار پُر بود_ میگذشت، بیاختیار راه کج میکرد به سمتش و کنارش مینشست، برای کمی نفس گرفتن؛ شبیه کسی که در میانهی کابوس شبانهای بیدار شود یا شبیه کسی که بعد از سفرهای طولانی به امنِ خانه برسد. اما آن روز بی آنکه از دیدن آبگیر پُرآب در خود نشانی از شادی یافته باشد، از ذهنش گذشت: «حالا که آن مصیبت بزرگ آوار شده، این کشفهای مبتذل که صرفا حاصل جبر طبیعت است و نه دستی و شوقی انسانی، چیزی جز هیجانی مضحک و بیهوده برای فراموش کردن مصیبت اصلی نیست، که ای بسا یادآور تلختری از روزگارِ رفته نیز هست.»
همان دم، باران، بهارگونه باریدن گرفت؛ کلافه نگاهی به آسمان انداخت و حتی تصویر دایرههای پیدرپیای که قطراتش روی سطح آبگیر میساختند هم او را به ماندن در آنجا راضی نکرد. این است که با شتاب از جایش بلند شد و تا اتاق تقریبا دوید.
دستگیرهی در مشرف به تراس را که توی دستش میچرخاند باز با خود اندیشید که از یک جایی به بعد دست طبیعت در رقم زدن سرنوشت آدمی، شوخی موهنیست. توهینیست مسلم به شعور آدمیزاد و دهنکجیای تحقیرآمیز به ناتوانیاش. همانطور که با نگاهی گذرا باغ، آسمان و شدت بارانش را میپایید با خود گفت: «همه چیز باید انسانی باشد. همه چیز باید ردی از انسان در خود داشته باشد. دستی که درختی را آبیاری میکند، بسیار ارزشمندتر از بارانیست که ناخوانده میبارد. جبر طبیعت گاهی کمترین درکی از زنده بودن که به آدمی نمیدهد هیچ، او را مأیوستر از آنچه هست نیز میکند.»
اتاق سرد بود و تحمل سرما، هنوز جانکاه و طاقتفرسا؛ به سرعت به سمت شومینه رفت و هیزم تازهای درونش انداخت. شومینهی قدیمی یکی از دلنشینترین ویژگیهای اتاقی بود که بسیار دوست میداشت. نمیدانست چرا باران بیامان آن روز همهی غمهایش را دوباره زنده کرده بود. نمیدانست چرا هی بیاختیار بیرون را نگاه میکرد. در سکوت با دلشورهی غریبی که باران به جانش انداخته بود گلاویز بود که هنگام جدا کردن چوب هیزم، تراشهی تیز و نازکی در انگشت اشارهاش فرو رفت. در امتداد همان سکوت، چهره درهمکشید و درد مانند تلخی واقعیت به جانش نشست؛ به زانو افتاد. آسمان غرید، هوا به یکباره تاریک شد و باران با شدت هراسآوری باریدن گرفت. سر چرخاند سمت دیدن آسمانی که در میانهی روز، ناگهان تاریک شده بود؛ به خود لرزید. تراشهی چوب را که خارج کرد خون، مثل بغضی که میترکد از انگشت اشارهاش جاری شد. نگاهی به ردّش انداخت؛ در برابر دردهایی که در جانش ریشه کرده بود و در حوالیاش جریان داشت، بسیار ناچیز بود. از این رو، بیمرهم، دستش را مشت کرده و بعد همانطور که میکوشید از هجوم لحظه به خودش مسلط باشد، روی دو زانو جلوی شومینه نشست، سر برگرداند و نگاهی به پشت سرش انداخت تا منظرهی اتاق را هزارباره از این زاویه تماشا کند.
از این سیاحت، همیشه به یک نتیجه میرسید؛ برخلاف باغ، اینجا زمان ایستاده بود. هیچ چیز تغییر نکرده بود؛ خودش نخواسته بود. از این ایستایی ناراحت نبود؛ تنها غبار میتوانست زمان را نمایندگی کند که البته او هشیارتر از آن بود که تا آن لحظه بهش اجازهی خودنمایی داده باشد. کسی چه میدانست! شاید همهی اینها برای آرام کردن خودش بود. زورش به تبانی زمان و طبیعت که نمیرسید اما این طرف پنجره، تنها زمان بود که سادهتر میشد مهارش کرد.
دوباره رو به سوی شومینه گرداند؛ دستهاش را به دور زانوها قلاب کرد و چنان خیره در شعلهها ماند که هر شراره راوی هزاران یاد در مردمک چشمهاش میشد و آتش به جانش میکشید. طبق روال همیشه که معمولا از جا بلند میشد و خودش را سرگرم خاطرهای میکرد، آن روز اما، با هیاهوی بیرون، همانجا جلوی شومینه، جنینوار و بیدفاع در خودش مچاله شد و به شعلهها خیره ماند. گویی شعلهها آخرین رشتههای امیدواری اتصالش به زندگی و در امان ماندن از هجوم اضطراب بودند. اگرچه این روند، اتفاق نسبتا مکرر هر روزه بود اما جوری اندوهِ عجینشده را زندگی میکرد که این تکرار مدتها بود در ناخودآگاهش جا خوش کرده بود.
نمیدانست این دور ملالانگیز که جهان پیرامونش به او القا میکرد سرنوشت محتومی بود که از ثانیه تا سالهایش را در برگرفته بود، بی آنکه فرازهای دیگر روزمرگیهایش را در خود بگنجاند یا حتی از فقدانشان آگاه باشد. با اینهمه، چیزی در درونش جریان داشت که با کمترین نشانی در جهان بیرون، او را به جایی دور که حتی تصوری از آن نداشت پیش میرانْد..
اسفند ۹۸