باسمه تعالی
همهی حرفمان این بود که اولین بار همدیگر را کجا دیدهایم. او می گفت در کلاس درس و من میگفتم در خواب. او می زد زیر خنده و دستم میانداخت. آن لحظه ، مقداری سرخ میشدم و جواب میدادم : لااقل توی یک رویا. باز بیشتر میخندید. انگار تصور اینکه من او را فراتر از ماده و لمس و جهان جامدات ، احساس کردهام و بعد پیدایش کردهام ، برایش غیرممکن بود. باورش نمیشد.
خوب یادم میآید که در یک شب سرد و طولانی زمستان ، در میانهی یک تب و لرز بی انتها ، وقتی که ذهنم پر از هزیان و فکر های پریشان بود و داشتم توی خودم می لولیدم و زجر می کشیدم و بین خواب و بیداری ، شکنجه میشدم ، احساسش کردم. او از درون یک کابوس تاریک ، سر بیرون آورد و دستش را گذاشت روی پیشانی عرقه کردهام. آنوقت سینهام با نفسی کشدار از هم گشوده شد و سپس آرام گرفت. حس طراوتش ، از نوک دماغم و زیر لثه هایم به تن بیمارم سرایت کرد و تا سر انگشت های پایم نفوذ کرد. در آن نقطه ، به جای اینکه آرام بگیرد ، موج برداشت و باز به درونم خیزش کرد. یک تلاطم شیرین در میانهی دردی بی سر و ته.
صبح که از خواب بلند شدم ، مطمئن نبودم که اتفاق دیشب خواب بوده یا واقعیت. از اینکه بیماریام آرام گرفته بود و اثر کمی از آن در بدنم مانده بود ، احساس شفا گرفتن پیدا کرده بودم ولی مهمتر از این ها ، بر پردهی افکارم ، خیال شیرینی داشت چهرهای دلنشین را نقش می بست. تصویر چشم و ابرو و لب ها آهسته آهسته شکل کاملتری میگرفتند و برایم تصویر واضحتری می ساختند.
من خواب زیاد میبینم. این را به او هم بار ها گفتهام. بعضی خواب هایم آنقدر عمیق و قابل لمس هستند که انگار فرصت پیدا میکنم برای مدتی در آن ها زندگی کنم. آن خواب ها در ذهنم نقش میبندند و پاک نمیشوند. این خواب هم از جنس همان ها بود ، حتی کمی قویتر.
من او را از توی همین رویا پیدا کرده بودم و خواستن او ، به من الهام شده بود. اما این قضیه برای او خندهدار به نظر میرسید.
درست است که حرف های مسخره زیاد می زنم ، شاید زیاد شوخی می کنم و همهاش داریم به هم و با هم و به دنیا میخندیم ولی احساس میکنم این موضوع نباید خندهدار باشد. اگر قرار باشد این را هم جدی نگیریم ، من دیگر نمیتوانم به او به چشم یک افسانه نگاه کنم.
می خواهم به او بفهمانم که او برای من ، زادهی یک کابوس سیاه توی یک شب تلخ است. او چیزی شبیه یک مسیح شفاگر میماند ، اما باور نمیکند. او حرفم را جدی نمیگیرد و فکر میکند ما همینطوری، اتفاقی، توی یک کلاس درس ، توی یک دانشگاه معمولی، توی یک شهر دور و سردسیری آشنا شدهایم. صرفا بار ها به هم خیره شدهایم و چشم در چشم شدهایم و کمی خجالت کشیدهایم و بعد کمی به هر بهانهای حرف زدهایم و بعد تعارف را کنار گذاشتهایم و بی پرده اعتراف کردهایم که نظرمان به هم جلب شدهاست و بعد عشقی عمیقتر شکل گرفتهاست و حالا در امتداد آن ، داریم با هم نفس میکشیم. در صورتی که این غلط است. من تصور دیگری دارم. من به او خیره شدم زیرا از خواب و رویایم بیرون آمده بود و داشتم تجسم واقعی او را در پیش چشمم میدیدم و این من را میخکوب کرده بود. چشم در چشم شده بودیم زیرا فراموش کرده بودم که نگاهم را بدزدم و خیره نمانم. خجالت کشیده بودم زیرا پایم را از گلیمم دراز تر کرده بودم. کمی حرف زده بودیم زیرا میخواستم مطمئن شوم که همه چیز واقعی است و خواب نمیبینم. بعد بی تعارف عاشقش شده بودم و بعدتر ، در کنارش بودن برایم چیزی شبیه تحقق رویایم بود و من قصد نداشتم که این فرصت را از دست بدهم.
برایم سخت است که باور نمیکند او را خیلی قبلتر ، شاید قبلتر از اینکه به دنیا بیاییم دوست داشتهام ، اما همین که خودم میدانم شاید برای دوتایمان کافی باشد. بگذار من ذهن بیدار این عشق باشم و او تجسمی از جهان کابوس و رویا هایم !
۲۷ دی ۱۴۰۳