شین.
شین.
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

شب.

دیگه داشت شب میشد، باید میرفتم خونه. تو که اخلاق منو میدونی. از شب میترسم، تاریکی رو‌ دوست ندارم. میدونی چرا؟ چون نمیتونم توش خودمو پیدا کنم. میترسم یهو دستم ول بشه، گم بشم بین تاریکی ها ، بمونم توی چمنزار ها و دیگه هیچکس هیچوقت پیدام نکنه. بارون بیاد و برف بیاد، ولی من کاپشن قهوه‌ای که مامان برام خریده بود رو همراهم نداشته باشم. یا اون چتر زرده که از بابابزرگم به ارث رسیده. اونا نباشن من سرما میخورم. تازه، من راه خونه رو هم بلد نیستم، سریع گم میشم. پس نه، شب رو بخاطر دلگیر بودنش دوست ندارم. روز رو؟ حقیقتش روز رو هم دوست ندارم. دقیقا بخاطر شب. عجیبه نه؟ به نظرم آدما توی شب یکی دیگه‌ان. آسمون که رنگ عوض میکنه آدما هم رنگشون عوض میشه. انگار دارک مود آن میکنن. همیشه مامانم میگفت شب نباید بیرون باشم. ولی نمیدونست این جماعت شب و روز براشون تفاوتی نداره. خیلی دارم چرت و پرت میگم نه؟ اشکال نداره. منم بعضی وقتا شب میشم، سرما میخورم، خلق و خوم عوض میشه و دارک ترین مودم رو آن میکنم. طبیعیه. حالا میشه منو بزاری خونه؟ داره شب میشه.

شبنوشتهداستانداستان کوتاهشین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید