فصل 1
خاطرات
( 14)
?:حس پیروزی بزرگی رو دارم...
این حق منه ...
بعد از این همه سال انتظار.... بالاخره زمانش رسید ..همه ی این سالها تلاش کردم ،صبر کردم برای همچین روزی ...
من با خودم عهد بستم تا از کسی که باعث شد خانواده ای نداشته باشم انتقام بگیرم ....آره انتقام از خودش و از اون پسر بی خاصیتش. ..اول پسرش رو نابود می کنم و بعد خودش رو...ذره ...ذره نابودش می کنم همونطوری که اون اینکار رو با من کرد .
در وجود من چیزی جز تنفر نیست ....
وقتش رسیده که حساب پس بدن ...باید عدالتی که من میخوام اجرا بشه...
اونا هم باید زجر و بدبختی بکشن...لعنتیا...
کسی که مثل پدرم می دیدم کسی که فکرمیکردم میتونم مثل پسرش باشم و حتی اون پسرش که بهش میگفتم برادر وحیف اون همه اعتماد من کاری میکنم که مقامش رو ازدست بده بدبختش میکنم..
کاری میکنم که التماسم کنه آره...برای زنده موندن التماسم کنه ...ودرآخر کاری که با پدرم کرده رو انجام میدم ....آتیشش میزنم ...حتی اگر خودمم بسوزم . وقتشه حساب پس بدن باید عدالت اجرابشه .
اوناباعث همه بدبختی و تنهایی من شدن اونا هم باید زجربکشن لعنت به هردوشون
کسی که به برادرش رحم نکرد ...
پدرم ...پدر منو کشت تا به کارش برسه .
من آرش یوسفی به خودم قول میدم وبه روح پدرم قسم که هیچ رحم و بخششی برای اونا نیست!