فصل 1
خاطرات
(قسمت 15)
اشکان یوسفی :همه دارن درباره خانم نیکخواه صحبت می کنند..یعنی چه اتفاقی افتاده؟
نمیتونم هم بپرسم ...آنوقت فکر می کنند برای من مهمه و به خودش بگن ....
تا حالا خشم خانم نیکخواه رو ندیده بودم
میدونم از من خوشش نمیاد حق هم داره اما حداقل میتونست بگه ببخشید...
آنوقت میگن مردا ظاهر بین هستند ..هنوز ارغوان خانم رو ندیدن ...یعنی خانم نیکخواه ...
ناشناس: این دوره از انتخابات من انتخاب میشم ....سالها تلاش کردم برای همچین روزی...
آره ،دست های من آغشته به خون خیلیاست اما من ابدا پشیمون نیستم !
این دنیا دور احساسات نمیچرخه...
اینجا دنیای قدرت و ثروته
(صدای در )
بله
+: قربان یک تماس مهم دارید ...
ناشناس: بگو وصل کنند
چی؟ چطوری مردن؟...یعنی چی چیزی نمیدونی ؟
خیلی زود پیداشون کنید ....و هرکسی مسئول پخششون هست رو بکشید ...فهمیدی ...بکشید !
من به تو پول میدم که همه چی تحت کنترلت باشه ... نباید هیچ جایی درز کنه ...خودت ترتیبش رو بده ... نباید خبرش بپیچه ... فهمیدی؟
.
.
.
لعنتی ...چرا امروز باید اینطوری بشه ....
کار می میتونه باشه ؟ یک رقیب یا یک دشمن؟
باید بفهمم
کاری میکنم که کوچکترین آرزوش مرگ باشه !
حتما به کانال تلگرامم بیایید
EB474
❤️?