فصل 1
خاطرات
(قسمت 29)
اشکان : طبق معمول بطری خالی رو به دیوار روبروی تختم پرت کردم و به تکه های شکسته شده خیره شدم.... تکه هایی که منو صدا می زدند ....
برای حک کردن خطی دیگه روی بدنم، خیلی وقته بدنم تبدیل به دیوارهای زندان شده ...
هر روزی که میگذره ...یک خط روی دیوار ها نقش میبنده ...سوزش چشمام نمیذاره درست تکه های شیشه رو ببینم ...
همه چیز محو و بی معنیه ....با زور دستام مانع اشکهای منتظرم شدم ....من نباید گریه کنم ... من بازنده نیستم ....
به یک بطری دیگه نیاز دارم ...یک چیز قوی تر..
سونیااا.....سونیاااا
.
.
.
کجاییی
سونیا : بله پدر
اشکان: خیلی زود برام یک بطری دیگه بیار ..خیلی زود...
سونیا : اما پدر یکم زیاده روی نمیشه ؟
آرش : چی گفتی ؟ درست شنیدم؟
تو کی هستی که به من بگی برای من چی بهتره؟ تو هیچی نیستی ....هیچی ...
من دلم برات سوخت که گذاشتم. دخترم باشی !
پس اگر هوس اتاق قرمز رو نکردی ...هرچی میگم رو انجام بده ....فهمیدی ؟
سونیا : بله پدر .... معذرت میخوام ...الان میارم ....
.
.
سونیا: حتما دوباره کابوس دیده که اینطوری دیونه شده...
سلام آقای زرین ....یک بطری مخصوص بدید ...
آقای زرین : متاسفانه تموم شده ....و بطری های جدید فردا میرسه ....
سونیا : ای وای ...بدبخت شدم ....حالا چیکار کنم ؟ اگر بفهمه خبری از بطری مخصوصش نیست منو میکشه ...
آقای زرین : برو پیش رزیتا ....اون میدونه باید چیکار کنه....
سونیا: باشه ،خیلی ممنون ...
.
.
.
.
سونیا : خانم میتونم وارد اتاق بشم؟
رزیتا : چی میخوای؟
سونیا : آقای زرین منو فرستاده ..میتونم بیام داخل ؟
رزیتا : آقای زرین ؟
باشه بیا داخل ببینم چی میگی
سونیا : خیلی ممنون ، خانم پدر دنبال بطری مخصوصشه .... اما تموم شده...آقای زرین گفت شما میدونید باید چیکار کنید ...
رزیتا: که اینطور ...بذار ببینم چیکار میتونم بکنم ...
سونیا : خیلی ممنون
اشکان: معلوم نیست داره چیکار میکنه...
سونیااا...کجایی... اون بطری لعنتیو بیاررر...سونیاااا
رزیتا : تو همینجا بمون ... من میرم برات بطری رو آماده میکنم
@EB474
#violet