ویرگول
ورودثبت نام
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבه
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבهمی‌نویسم تا زنده بمانم
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבه
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבه
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

«روزی که به پشت سرت نگاه می‌کنی»

خسته و کلافه بود. از بامداد که چشم باز می‌کرد تا شامگاه یکسره صدای جیغ و فریاد بچه‌ها توی گوشش بود. دلش می‌خواست یک روز را هم شده، بدون آن‌ها سپری کند. ولی به جای آن یک‌ریز صدای «مامان مامان» گفتنشان بلند بود.

«مامان گشنمه... مامان تشنمه... مامان جیش دارم... مامان این سؤالو نمی‌فهمم... مامان این منو می‌زنه... مامان اسباب بازیمو برداشته و...»

گاهی هوس می‌کرد سرش را توی دیوار بکوبد.

دیشب که همسرش از سر کار برگشته بود، گله‌مند گفته بود: «این چه محکومیتِ ناعادلانه‌ایه که یه مادر ۲۴ساعته باید خدمات برسونه؟ خسته شدم از مادر بودن...»

همسرش میان شکایت‌هایش گفته بود: «خانوم به جای غر زدن دوتا چایی خوشگل بریز تا با هم بخوریم»

او هم که از شوهرش لجش گرفته بود ایشششش گویان به آشپزخانه رفته بود.

شب موقع خواب پیامک مدرسه‌ی پسرش را دید: «مادرهای گرامی فردا رأس ساعت ۹ در فلان بوستان حضور به هم رسانید»

و پایین متن پیام اضافه کرده بودند: «یک غذا به دلخواهتان تهیه بفرمایید تا دور هم میل کنیم»

گوشی را پرت کرد روی تخت. دو کار به انبوه کارهایش اضافه شده بود. رفتن به بوستان و درست کردن غذای بیرون‌بر. خسته و بی‌حوصله بود و اصلا طاقت رفتن به بوستان را نداشت. ولی فکر کرد اگر نزود پسرش ناراحت می‌شود.

پس از خواباندن بچه‌ها مشغول درست کردن سالاد ماکارونی برای برنامه‌ی بوستان شد.

از بس فکر و خیال کرده بود از مغز سر تا پشت گردنش تیر می‌کشید.

غذا که آماده شد چشمش به انبوه ظرف‌های کثیفی افتاد که در همه جای آشپزخانه پخش و پلا بودند.

آهی کشید و مشغول جمع و جور کردن شد. سینک لبالب از ظرف شد ولی تحمل شستنشان را نداشت.

دست و صورتش را شست و به اتاق خواب رفت. ساعتش را روی ۵:۳۰ صبح کوک کرد. یادش افتاد لباس‌هایی که سرِشب توی لباس‌شویی ریخته را هنوز پهن نکرده. اگر تا صبح می‌ماندند بوی گند می‌گرفتند.

از جا برخاست و کشان کشان خودش را به لباس‌شویی رساند. لباس‌ها را توی سبد ریخت و به تراس رفت و همه را پهن کرد.

وقتی به تخت خواب رفت و دراز کشید، دستِ همسرِ خوابش دورش پیچید و نفهمید چگونه خوابش برد.

صبح زود، قبل از آنکه ساعتش زنگ بزند، با صدای همسرش بیدار شد: «می‌شه لطفا این پیراهنمو اتو بکشی؟ دیرم شده»

به سختی از جا برخاست. حس می‌کرد سرش به اندازه‌ی کل اتاق بزرگ و سنگین شده است. نمی‌توانست تعادلش را حفظ کند.

به هر زور و زحمتی بود لباس همسرش را اتو کشید. تغذیه‌ی بچه‌ها را آماده کرد و به اتاقشان رفت تا بیدارشان کند.

دخترش زود بیدار شد ولی پسرش مثل هرروز تکان نمی‌خورد. بالای سرش عزا گرفته بود. سرش را به دستش تکیه داد و زد زیر گریه. وقتی صدای گریه‌اش بلند شد، پسرش مثل ترقه از جا پرید و گفت: «چیشده مامان؟»

نالید: «آخه چقدر صدات بزنم؟ دیگه خسته شدم، چند دیقه دیگه سرویست میاد»

پسرک شروع کرد به بوسیدن دست و صورت مادرش: «غلط کردم مامان، دیگه حرصت نمیدم قربون اشکات برم، قول می‌دم از فردا زود پاشم»

بالاخره بچه‌هارا راهی مدرسه کرد. در را که بست دختر کوچکش بیدار شد و با شیرین زبانی گفت: «مامانی جیش دارم»

زیر لب گفت: «اَه دوباره این بچه کله‌ی سحر بیدار شد»

دخترک را به دستشویی برد. دست و صورتش را شست. صبحانه‌اش را حاضر کرد. ناهار ظهر را بار گذاشت. ظرف‌های شب قبل را شست.

ساعت را نگاه کرد، دیر شده بود. بدو بدو بار و بندیلشان را برای بوستان جمع و جور کرد: ( فلاکس چایی، ظرف قند، قمقمه‌ی آب، بشقاب و قاشق، لیوان، تنقلات، زیرانداز، نمکدان و...)

یک ساک دستی هم آماده کرد و برای بچه‌ها لباس اضافه گذاشت.

لباس های خودش و دخترکش را پوشاند، برای احتیاط دوباره او را به دستشویی برد. یک تاکسی گرفت و به سمت بوستان به راه افتاد.

در طول مسیر به خاطر دیر شدن کلی حرص خورد و فکر و خیال کرد.

وقتی به بوستان رسید، پسرش را دید که با خوشحالی به سمتش دوید و خودش را توی بغلش انداخت و گفت: «مامان خیلی خوشحالم اومدی، دیر کردی فکر کردم نمیای»

مادر با قیافه‌ای درهم فرو رفته از حرص‌هایی که خورده بود سر پسرش را بوسید.

بساطشان را کنار مادرهای دیگر پهن کرد و نشست. دخترکش مدام برای این و آن شیرین زبانی می‌کرد.

یک زن جوان به همراه پیرزنی جلو آمدند و گفتند: «ببخشید ما زیرانداز نیاوردیم اجازه هست روی حصیر شما بشینیم؟»

به حصیر بزرگشان نگاهی کرد و گفت: «بله البته، بفرمایید»

دخترکش جلو آمد و از پیرزن پرسید: «شما کی هستید؟»

پیرزن گفت: «مادربزرگ سینا، همون پسری که داره از درخت بالا میره»

و به سمت زن جوان اشاره کرد و گفت: «اینم دخترمه، مامانِ سینا»

دخترک گفت: «شکلاتم داری؟»

با ناراحتی رو به دخترکش گفت: «عه یعنی چی؟ زشته، مگه نگفتم از این حرفا نزن؟»

پیرزن با لبخند گفت: «اشکالی نداره، بذارید راحت باشه بچه»

و از کیفش چندتا توت خشک درآورد و گفت: «از این شکلاتا دارم»

دخترک گفت: «نخیرم، اینکه شکلات نیست»

پیرزن گفت: «اینا شکلات پیرزناست»

دخترک توت خشک‌ها را گرفت و خورد و مدام با پیرزن حرف می‌زد و پیرزن هم با خوشرویی پاسخش را می‌داد.

و او در دلش حرص می‌خورد که چقدر دخترش وراجی می‌کند و بقیه را خسته می‌کند.

کمی بعد پیرزن رو به او کرد و گفت: «خوش به حالت که یه همچین شیرین زبونی توی خونه داری، دیگه غم به دلت نمیاد»

زوری خندید و گفت: «دیگه از شیرین زبونی گذشته، مخ همه رو می‌خوره»

پیرزن گفت: «ناشکری نکن مادر، خیلی شیرینه، من حسرت اون موقعی رو می‌خورم که بچه‌هام این سنی بودن، همش با خیال اون روزا زنده‌م. روزایی که حاجی زنده بود، شوورمو میگم، عصر به عصر که از سر کار میومد خونه دوتا چایی با هم می‌خوردیم و خستگی کل روزمون در می‌شد. بچه‌ها دورمون جمع می‌شدن و از سر و کولمون بالا می‌رفتن. حتی یه لحظم به هیچ غم و غصه‌ای فکر نمی‌کردم. اصلا وقتشو نداشتم. ولی الان از تنهایی هر دیقه قد یه عمر برام کِش میاد. این روزا دیگه هیچ وقت برنمی‌گرده دخترم، قدرشو بدون. یه روزی مثل من حسرتشو می‌خوری.»

پیرزن نگاهش به سمت سینا چرخید و قطره‌ی اشکی که لای چروک‌های پایین چشمش گیر کرده بود را با انگشت پاک کرد.

#رابرت_برالت می‌گوید:

«از چیزهای کوچک لذت ببرد زیرا ممکن است روزی به پشت سر نگاه کنید و آن‌ها را بزرگ ببینید.»

به قلم #فاطمه_سادات _جزائری

داستانکداستان کوتاهداستانداستان آموزنده
۸
۴
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבه
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבه
می‌نویسم تا زنده بمانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید