
چند روزیست که به لطف دلهره و هراسی که کنکور به دلم انداخته ، صبح ها خیلی زودتر از وقتِ معمولِ این نوزده سال زندگیم بیدار میشوم ، اوایل خیلی سخت بود ، خیلی ، انگار من مثل تکه چسب زخمی که روی پوست که همان رختخواب است بودم ، چسب زخمی که میخواهی از روی زخمِ هنوز خشک نشده بکنی اش ، همان قدر دردناک و پر از رنج ، اما بعد از گذشت چند روز بهتر شد ، خیلی بهتر ، به طوری که حالا انگار توی سرم ساعت کوک کرده اند ، به طور اتوماتیک بیدار میشوم ، میدانم همان ساعتِ بدن است که سالها درموردش شنیده بودم.
یک چیز دیگر هم شنیده ام از همان پیج های انگیزشی ، اینکه اگر یک کاری را بیست و یک روز به طور مداوم انجام دهی ، آن کار به یک عادت در زندگیت تبدیل میشود ، امیدوارم که همینطور باشد ، چون حالا که فکرش را میکنم نصف زندگیم را از دست داده ام ، اکثر اتفاقات دلچسبِ روز در ابتدای آن روز اتفاق میوفتد ، ابتدا طلوع آفتاب که فکر میکنم هیچکس از دیدنش سیر نمیشود ، بعد صدای ممتد گنجشکان و یا کریم ها و گهگاهی هم صدای خروس همسایه ی دور (هیچوقت فکرش را نمیکردم روزی صدای خروس هم برایم لذت بخش شود ) در کل پس زمینه ی همه این صداها ، سکوت است ، سکوت.
نه صدای گوش خراش بوق ماشین هاست و نه صدای گاز دادن موتور ها
سکوتیست که با صدای طبیعت ادغام شده.
امیدوارم این بیست و یک روز ادامه پیدا کند.
چقدر قشنگ نوشتید
دقیقا درست میگید ، عادت وقتی شکل میگیره که آگاه باشی و واقعا اون چیز رو بخوای این رو تازه متوجه شدم ??
ممنونم