یکی از کارهایی مورد علاقه من پیاده روی است و همیشه هم ازش گفتم و نوشتم. پیاده روی رو نه از بابِ ورزش و سلامتی و تندرسی، که این سودِش بجای خود، بلکه از مَنظرِ یک شیوه و سبک زندگی پذیرفتمش. پرسه زنی هم که گونه ای، یا بخشی و یا نوعی از همان پیاده رویست ولی می توان اون رو با کلاس تر و یه سَرِ و گردن بالاتر از یه پیاده رویِ ساده شناخت. چرا؟ چون تو پرسه زنی علاوه بر اینکه قدم هایت تو را به راه میکشونه، فکر و خیال هم دست بکار میشن و از همه مهم تر اینکه حواس پنجگانه نیز تیز و تیزتر میشن، و اینبار هدف فقط پیمودن و پشت سر گذاشتن کیلومترها نیست، بلکه هدف دیدن و شنیدن و حس کردن است و بس. هر زمان که وقت یاری کنه و کارِ روزگار دست از سرم برداره پرسه زنی رو واسِ خودم تو برنامه ی روزانه ام میذارم.
حالا چرا این مقدمه چینی رو برای لفظِ پرسه زنی کردم؟ دلیلش این بود که امروز مثل چند روز پیش (پرسه زنی در شهر...) فرصتی پیش امد که کمی پرسه زنی ای در کوچه پس کوچه های شهر تهران کنم. به جهت کاری سر از خیابان جمالزاده و کارگر شمالی درآوردم و یادم امد که خانه ی دکتر شریعتی همین اطراف باید باشه و توی گوشی که جستجو کردم دیدم هفت هشت تایی کوچه رو که پیاده گَز کنم میرسم به خونه ی این نویسنده ی معروف. هیشه برایم دیدن محل زندگی و کار افراد معروف و تاثیرگذار دیدنی و جذاب بوده. شاید از نظر خیلی ها کار بیهوده ای باشه که پاشی تو زِلّ آفتابِ سرِ ظهر بری خونه ی نویسنده ای رو ببینی و مثلا بخوای بفهمی که دکتر لحاف تشک رو کجا پهن میکرده و یا کجا میشسته مینوشته و یا کجا...، و از اینجور چیزها؛ ولی از نظرِ من داستان جور دیگریست. گاهی رفتن به اینجور جاها و یا موزه هایی ازین دست، جدا از این مورد که به آگاهی بخشی و بیشتر شدن اطلاعات و دریافت بینش و اینجور چیزها کمک میکنه، گاهی میتونه برای تغییر مرکز توجه آدم هم مفید واقع بشه؛ و این تغییر دادنِ مرکز توجه گاهی اینقدر در زندگی واجب و لازم میشه که باید برایش برنامه چید و هرکس به هر نحوی و به هر اندازه و ضرورتی پیش میاد که این مرکز توجه رو به هر صورتی که شده کمی تغییر بده تا از شابد از روزمرگی و روزتکرارها و مشکلاتِ روزگار بتونه کمی فاصله بگیره.
اون از مقدمه چینی و این هم از وسطچینی (این از ابداعاتِ بنده بود)؛ در نهایت اینکه بنده رفتم که سری به محل زندگی دکتر شریعتی بزنم و کمی این مرکزِ توجه رو در روزمرگی هایم تغییر بدم که از قضا به درِ بسته خوردم و تو اون آفتابِ روی مُخ و اون همه پیاده روی و این به درِ بسته خوردن شاید هم حکایتی داشته که من از دونستنش عاجزم. ولی جالبِ قضیه اینجاست که این به درِ بسته خوردنی که هدفش دکتر شریعتی بوده مسبوق به سابقه هم بوده؛ چند سال پیش که فرصتی پیش امده بود و به دمشق رفته بودم (برای دفاع از حرم و این حرفها نبوده و همان زیارت )، پرسون پرسون در بازارچه ای نزدیک زینبیه و در گوشه ای مظلومانه و درون اتاقکی نَزار، مزار دکتر شریعتی رو پیدا کردم و رفتم که بالای مزارش فاتحه ای بخونم که دیدم در بسته است و از همان پشت شیشه فاتحه ای رو نثار این نویسنده کردم. و حالا بعد از چند سال باز هم به درِ بسته خوردم و انگار دکتر بنده رو به حضور نمیپذیرن و خلاص.
پست های مرتبط: