باید دو ساعت دیگه برمیگشتم دفتر آقای وکیل. واس همینم تنها کاری که میشد بکنم این بود که دو ساعت تموم بیکارِ بیکار خیابونها رو پیاده گَز کنم.
همیشه این مدل گشتن رو دوس داشتم؛ کاری نداشته باشی و بی هدف واس خودت خیابونا رو بالا پایین کنی؛ برای من کاری ساده تر و لذت بخش تر از این نیست! انگار که در عین بی هدفی، هدفی داری! هدفی مثل کشف کردن! کشف زندگی پویای شهری! رفت و آمد مردم رو دنبال کنی و نیم نگاهی به سرتا پاشون بندازی و تو ذهنت تصور کنی که الان این آقا یا این خانم داره میره محل کارش و یا داره میره واس خرید و یا اینکه داره میره سر قراری مهم و یا شایدم داره زندگی رو با قدم زدن هاش طی میکنه! حدس زدنش سخت نیست! وقتی که با تمام حواس تو خیابون راه بری و دور و اطرافت رو خوب نگاه کنی میتونی آدم ها رو مثه کوچه های دنج و گمنام شهر کشف کنی!
تو این مدل پیاده روی، یعنی پیاده روی با هدف کشف کردن، باید سر و گوشِت بِجُنبه! نه از اون سر گوش جُنبیدنا !!! منظورم نوع خوبِشِ! واس من که مَشامم هم حسابی تیز میشه! مثه لحظه ای که بوی قهوه رو از چند فرسخی حس کردم؛ جلوتر که رفتم کافه ی کوچیک و دنجی رو نبش کوچه دیدم که یه میز تقریبا طویل جلو پنجره داشت؛ جون میداد بشینیو یه اسپرسو دبل بزنی و برو بیایِ خیابون رو نظاره گر باشی!
یه ساعتی بود که داشتم راه میرفتم و دیگه پاهام به التماس افتادنو با عجز و لابه درخواست لَختی آسایش کردن. بعد از پیچیدن تو چند تا خیابون فرعی بالاخره یه تیکه پارک و یه نیمکتی واس نشستن پیدا کردمو خودمو روش وِلو کردم! با این که وسط پاییز بود ولی انگار که آفتاب یادی از تابستون کرده باشه داشت با تمام قدرت می تابید. رو نیمکت که آروم گرفتم کمی سرمو چرخوندم ببینم دور و برم چه خبره که چشم افتاد به ساختمان مثه گُل شکفته ی روبروم. وزارت کار و رفاه اجتماعی! به خودم گفتم عجب! کار و رفاه اجتماعی! تو تصوراتم رفتم طبقه بالا بالایی وزارتخونه، جایی که احتمالا دفتر وزیر باشه! خودمو با جناب وزیر رودرو دیدم و بهش گفتم جناب وزیر ازون بالا نمیشه وضع معشیت مردم پایین رو دید! باید بیای بری چنتا خیابون اونوَرتر، ببینی چطوری ملت دارن سر گرفتن یه مجوز ساده کسب و کار لَه لَه میزنن! کسب و کاری که دیگه باید اسم اولشو حذف کرد و فقط دنبال دومیش باشی؛ یعنی کار بدون کسب!!!
از تصوراتم خارج شدمو دیدم ساعت داره به همون ساعتی که باید تو دفتر وکیل باشم نزدیک میشه، واس همینم همه راهی رو که پیاده گَز کرده بودم برگشتمو رفتم دفتر آقای وکیل! پیاده رویِ خوب، پیاده روی ایه که گاهی آدمو به تفکر وادار کنه!