صبح مثه همیشه خسته و کوفته از خواب پا شدم. خستگیِ بعد از خواب برای من چیز غیر عادی ای نیست. همیشه فکر میکنم انگار شبها تو خواب پا میشم میرم کوهنوردی یا کاری تو همین مایه ها که اینقدر خسته از رختخواب جدا میشم! سوزِ سرمایِ زمستون هم مزید بر علته احتمالا، هرچند که باید گفت زمستون هم زمستونهای قدیم! صبح های زمستونی طبق یه عادت قدیمی که از بچگی دارم، میرم کنار پنجره پرده رو کنار میزنم ببینم برفی بارونی چیزی از آسمون میاد یا نه که معمولا هم خبری نیست. تهران دیگه به این سادگی ها انگار رَختِ برف رو بر تَنِ خودش نمیبینه. آسمون تیره و تار میشه ولی چیزی ازش درنمیاد! چقدر روبرو شدن با صحنه ای برفی از پنجره بعد از جدا شدن از یه خواب طولانی رو دوس دارم. سکوتِ روزهای برفی هم آرامش عجیبی داره، انگار شهر وارد یه خلسه شده؛ تو همین شرایط، راه رفتن روی برفهای نشسته روی زمین هم واس خودش دنیایی داره. البته این هم باید بگم که اگر هر روز هم برف میومد واسم عادی میشد و مثه الان واس دیدنش لَه لَه نمیزدم؛ چه بسا که همین الان خیلی از شهرها کلی برف میاد و واس خیلی ها مشکلات زیادی هم درست میکنه و قطعا اونا از دیدن صحنه ی برفی از پشت پنجره شون خوشحال که نمیشن هیچ شاید بد و بیراه هم به آب و هوا بگن؛ و این چیزی هست که ما آدمها تو زندگیمون زیاد تجربه میکنیم. چیزهایی که دم دستمون هستن و واسمون عادی شدن درحالی که از نگاه خیلی ها شاید حسرت باشن، مثل همین دیدن روزی برفی از پشت پنجره!