
همچون عاشقانی سَرمست و مدهوش از عشقبازیِ سَرِ شب، به خوابی عمیق فرو رفته ایم. طوری معشوقه ام را در آغوش گرفته ام که گویی من و اویی نیست، همگی یک شده ایم.
حُرِّ این هم آغوشی در خنکای دمِ صبح پاییزی، خواب رو به خلسه ای وصف ناپذیر بدل کرده است! صدای بارون و هوای گرگ و میش و از همه مهم تر، این عشق آتشین، من و او را به تخت چسبانده است و انگیزه ای برای بیرون امدن از این تخت شاهی نیست!
آخ ای خدا، کاش دقایق کِش میامدن در این صبح بارون زده ی پاییزی و این هم آغوشی همچنان مستدام بود!
ولی چه می شود کرد!
دقایق در صبح های دل انگیز و بارونی پاییز بی حساب جلو می روند! صدای زنگ ساعتم خبر از پایان این خوشی میدهد! تا لحظاتی منگ و مبهوت به ساعت خیره میشوم و زمان رو لعنت میفرستم که میخواد منو معشوقه ام رو از هم جدا کند!
معشوقه ام رو به کناری میزنم و از فَرطِ خستگی بعد از خواب، معشوقه ام غرق زمین می شود!
به خودم میام، معشوقه ام رو از روی زمین جمع میکنم، تاش میکنم و میذارمش روی تخت تا باز شب شود و به آغوشم برگردد!!!