گیسو
گیسو
خواندن ۲ دقیقه·۷ روز پیش

گندم

ازش پرسید روز رو بیشتر دوست داری یا شب. گفت روز رو چون خورشید تو آسمون‌ه و نورش دنیا رو روشن می‌کنه و شب رو چون نور وجودت تاریکی‌ها رو از بین می‌بره. خندید و نور دنیا رو روشن کرد، نور سفید، نور سفیدی که هر کسی آرزو دوست داشت بختش به سفیدی‌ه اون باشه و هر مادری وقتی می‌خواست برای فرزندش دعا کنه می‌گفت بخت‌ت به سفیدی نور.

بلند شد. خواب بود و حالا روز شده بود و خورشید تو آسمون. نور زردش دنیا رو روشن و گرم کرده بود.

تو گوشش گفت زمستون رو دوست ندارم. آسمون ابری‌ه و تاریک، و هوا هم سرده. به روش خندید و در آغوشش کشید. نور پاشید تو فضای اتاق و گرمای تنش سرمای زمستون رو فراری داد، مثل پادزهری که اثر سم رو از بین ببره.

سرش رو که بالا برد، دید مثل همیشه تنها تو اتاق نشسته و دیوارهای اتاق مثل فشار شب اول قبر تنش رو در برگفتن و می‌خواد از این فشار بترکه.

گفت من چای رو تلخ می‌خورم ولی تلخی چای کام‌م رو تلخ کرده. مثل تلخی بعد سیگار یا خماری بعد مشروب، این تلخی رو دوست ندارم. لبخند زد و درآغوشش کشید، نور بیرون ریخت و دنیا گرم شد، بعد به آرومی لب‌هاش رو بوسید. تلخی کام‌ش محو شد عین بهار که برف‌ دشت رو محو می‌کنه. کامش شیرین شد، شیرین، عسل. انگار که یه زنبور ملکه توی دهانش لونه کرده باشه. شیرین.

گفت دلم که تنگ میشه، از روزگار که خسته می‌شم دوست دارم از این شهر به یه گندم‌زار برم. یه گندمزار رو توی خواب‌هام دیدم که هر وقت خسته‌م یاد اون خواب و اون گندمزار می‌افتم و می‌تونم دوباره به زندگی برگردم و ادامه بدم. اون گندمزار شده سپر جنگ این روزگارم.

چشم‌هاشو که باز کرد، گندم‌زار اون تو بود، گندم‌زار طلایی. وسعت گندم‌زار تا ته دنیا بود. هر چی نگاه می‌کرد تموم نمی‌شد. طلایی، وسیع و عمیق. شیرین. شیرین. اسمش رو گذاشت گندم؛ نور، گرم، شیرین.

زمستون اومد و رفت. دیگه نبود که براش از تاریکی، سرما یا تلخی بگه و اون همه‌ی اینا رو فراری بده. فقط گاهی میاد تو خوابش. صداش می‌کنه گندم. سر بر‌می‌گردونه، با موج زلف‌های سیاه‌ش دور می‌شه. دور می‌شه و سیاهی زلف‌هاش به آسمون شب می‌ریزه و دنیا رو سیاه می‌کنه.

عشقجدایینورشبآغوش
برای نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید