گنجشک
گنجشک
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

دویدن و هرگز نرسیدن...

نمیدونم تجربه این رو داری که کیلومتر های بالا بدوی یا نه 10 کیلومتر 15کیلومتر 20 کیلومتر

برای منی که مغزم تا مرز تجزیه کردن بند بند وجودم خیال بافی میکنه و ذره ای در لحظه سپری نمیکنم، دویدن از معدود راه های چارمه

وقتی به کیلومتر 10 میرسم کم کم این گسستگی افکار به سراغم میاد، برمیگردم به موجود بودنم و رنج هر بار که میخوام قاطی خیالاتم شم، سیلی میزنه بهم

کیلومتر 15 رو که رد میکنم آنارشی های وجودم درهم میشکنه و از خودم پرت میشم بیرون، درد رو توی ساق هام کمتر حس میکنم، خس خس ریه ام کمی از صدای نسیم نداره برام، همه منافذ پوستم از جدایی افکارم اشک میریزن.

ولی کیلومتر 20 به بعد، تنهایی...

حس اون روزی تداعی میشه که میدویدم مسیر خونه تا بیمارستان رو، نفهمیدم چطور طی کردم این همه مسیر رو، هیچ نوری نبود و من با تمام تنهاییم میدویدم و نه نگاه مردم اهمیت داشت، نه اشکی که ریخته میشد، نه قلبی که از اون روز دیگه با اکراه میتپه.

وقتی توی این حالتی دیگه نمیخوای وایسی، چون اگه به مقصد برسی و وایسی تکه تکه وجودت از هم میپاشه، آخرین امیدی که داری اینه که نرسی...

و این امید همون بلایی هستش که جعبه پاندورا بیرون اومد و تا کیلومتر 26 که من رو همراهی کرده و من همچنان میدوم تا نرسم


دویدننرسیدنخاطرهداستان
بیوگرافی من تو 200 تا کاراکتر جا نمیشه باید بشینیم یه چایی برات بریزم درست حسابی حرف بزنیم تا بفهمی کیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید