بحران داستانهای ناتمام
بدون شک تمامی نویسندگان با بحران داستانهای ناتمام مواجه شدهاند؛ داستانهایی که به حال خود رها میشوند و هرگز درنمییابیم که چه اتفاقی برای شخصیتهای اینگونه داستانها میافتد.
باید اعتراف کنم که من نیز استثنا نیستم و داستانهای ناتمام زیادی در رایانه و دفترهای خود دارم و نمیدانم با آنها چه کنم. باری نه جان ادامه دادن دارم و نه پاککردن آنها. گاهی با خود میاندیشم که اگر شخصیتها به زبان میآمدند، چه قضاوتی در مورد من در پیش میگرفتند؟
میخواهم داستانی ناتمام را برایتان بگویم که چندی پیش رها کردم و بعد از مدتی وقتی به آن رجوع کردم، باور نمیکردم که نویسنده این داستان شخص خودم باشد.
نیمه شب بود و قرص کامل ماه در آسمان میدرخشید. نور سیمگون و بلند آن بر دیوارهای بلند و محوطهی بزرگ قصر میتابید و آن را روشن میساخت. سکوتی آرامشبخش بر محیط حاکم بود و تنها صدای جیرجیرکها و قدم زدنهای نگهبانان آن را میشکاند. ساکنین قصر در خواب به سر میبردند و هیچ جای نگرانی برای آنها وجود نداشت.
اما در این هنگام صدای باز و بسته شدن دری توجه نگهبانان را به خود جلب کرد. نگاههای آنان به گوشه مشخصی خیره شد. گویی در انتظار کسی بودند. لختی به همان گوشه خیره ماندند و طولی نکشید که سایهای شبحناک و کوتاه قامت از تاریکی بیرون آمد و پا به روشنایی محوطه گذاشت.
نگهبان محوطه نفسی از آسودگی کشید. نگاهش را از سایه برگرفت و به طرف دیگری قدم برداشت.
این سایه کسی نبود جز جاکوب که شنل سیاهی بر تن کرده بود و سرش را با آن پوشانیده بود. آرام قدم برمیداشت و شنل او بر روی زمین کشیده میشد. او مدتی بود که نیمهشب از خواب برمیخاست و به قدم زدن مشغول میشد.
در بین مردم شایعه شده بود که جاکوب هرگز به خواب نمیرود. و وقتی که از خود او این سوال را پرسیدند، جواب داده بود که اندیشیدن در زیر نور ماه لذتبخش است. اگر چه این جواب دیگران را هرگز قانع نکرد ولی دست کم دیگر مجبور نبود به آنها توضیح بدهد.
جاکوب پیشگوی قصر بود و با وجود آنکه اهالی قصر به او اطمینان کاملی داشتند، ولی با این وجود همچنان از او کمی میترسیدند و به بچههایشان اجازه نمیدادند که نزدیک او بشوند. اما در هر صورت جاکوب از خطرات احتمالی آگاه بود و چندین بار جان آنها را از قحطی و خطرهای دیگر نجات داده بود. او فقط بیش از حد ساکت بود و همین دیگران را میترساند.
اکنون هم به مانند دفعات قبل بیرون آمده بود و به روزهای نه چندان دور میاندیشید. اما این بار همه چیز فرق داشت و حتی خودش هم میهراسید. دائما احساس میکرد که خطری در حال وقوع است ولی نمیتوانست بفهمد که این خطر از سوی چه کسی است اما خوب میدانست که این خطر به مانند قحطی نیست.
پس از آن که محوطه را برای چندمین بار قدم زد، در مقابل نور ماه ایستاد و سرش را بالا برد. دستانش را بیرون آورد و شنل را به آرامی از روی صورتش کنار زد. صورت نحیف و لاغرش زیر نور سیمگون ماه نمایان شد. نگاهی به ماه افکند و چشمهایش را بست. برای مدت طولانی در همان حالت باقی ماند. اما ناگهان ابروهایش در هم پیچید و رنگ از صورتش پرید. لرزشی شدید تمام بدنش را فرا گرفت. تصاویر مبهمی در مقابل چشمانش شکل گرفته بودند که تابحال به مانند آن را ندیده بود. او میدید که آتشی بزرگ دیوانهوار زبانه میکشد و درختان بزرگ را با شاخههای عظیمشان در آتش فرو میبرد. میدید که فوج عظیمی از مردم و نگهبانان در خون میغلتیدند و زنان وحشتزده و هراسان به این سو و آن سو میدویند و ناله و شیون میکردند. اهالی قصر همگی کشته شده بودند و جنازههای آنان بر دیوارههای بلند قصر کوبیده شده بود. صدای خندههای شیطانی در گوشهایش میپیچید و او را میهراساند. اما در این میان نوزادی را میدید که مثل ستارگان میدرخشید و در میان آن هجوم بیرحمانه آتش، لبخندی بر لب داشت و به او مینگریست.
اما ناگهان همه چیز از میان چشمانش محو شد و آتش عظیم و بزرگ، جایش را به خاموشی سپرد. پلکهایش را گشود و با چشمانی اشکبار به ماه که هنوز در آسمان میدرخشید نگریست. اینک دریافته بود نگرانیاش بیجا نبوده و نیروهایی شیطانی نقشههایی را در سر میپروراندند. میدانست که این سکوت، نوید از اتفاقات شومی میداد که در آینده نه چندان دور بر سرشان نازل میشد. بنابراین دستهای لرزانش را بار دیگر بیرون آورد و صورتش را پوشاند. دیگر سکوت شب او را آرام نمیکرد. از این شب به بعد دیگر جاکوب هرگز به خواب نرفت و تا لحظه مرگ بیدار ماند.
به راستی که جاکوب جادوگر اکنون کجاست و چه میکند؟ تا کی قرار است او در دنیای داستان معطل بماند؟ تکلیف او قرار است چه زمانی روشن شود؟
شاید برایتان مفید باشد