محمد حسین حکیمی
محمد حسین حکیمی
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

لحظه‌ی ناگهان

Photo by Nao Triponez
Photo by Nao Triponez

یک روز صبح حدود ساعت ۹ و نیم صبح روی تخت، در اتاق شمال شرقی خانه وقتی نور خورشید خود را از بین تار و پودهای پرده به تن و صورت من می‌رساند چشم‌های خود را از خوابی تکراری باز کردم، روزی که مثل همه‌ی روزها بود و باید سریع آماده می‌شدم تا به دانشگاه بروم و همه چیز را تکرار کنم. اما آن روز جای دیگری را می‌خواستم، مقداری وسیله و خوراکی برداشتم و سریع لباس پوشیدم که بروم. کجا؟ اصفهان، سی و سه پل. آن روز که چشم از خواب باز کردم از همان لحظه می‌خواستم بالای سی و سه پل بشینم و به زاینده رود خیره شوم. سریع سوییچ ماشین را برداشتم و با شوقی فراوان به سمت اصفهان راه افتادم. اما فقط خود زاینده رود و سی و سه پل نبود که مرا به خود جذب می‌کرد. یک ساعتی که در جاده پیش رفتم، یک استراحتگاه خلوت و کوچک را در سمت راست خود حدود سیصد متر جلوتر دیدم، فقط یک ماشین آنجا پارک بود، آنجا توقف کردم، امکانات خاصی نداشت. یک سوپرمارکت کوچک، سمت راستش دو سرویس بهداشتی و سمت چپ آن چند درخت و فضایی سیمانی بین درختان با یک نیکمت برای نشستن. وارد سوپر مارکت شدم و یک قهوه سفارش دادم. قهوه که آماده شد، خانم فروشنده با یک شکلات تلخ در لیوانی کاغذی قهوه را به من داد و گفت قابلی نداره، ۲۵ هزار تومان می‌شود. کارت کشیدم و رفتم روی نیمکت نشستم ذره ذره تلخی قهوه گرم را زیر گرمای ملایم آفتاب آبان ماه چشیدم. عجب لحظاتی بود. همین لحظات از این سفر ناگهانی مرا کافی بود، پر از آرامش و لذتی که من در کنار زاینده رود می‌خواستم به دستش بیاورم، می‌توانستم از همانجا سفر را به پایان برسانم و با رضایت کامل به خانه برگردم، ولی خب چرا؟ بگذار این سفر ادامه پیدا کند باز جای دیگری هست که ماشین را آنجا متوقف کنم و باز چای و قهوه‌ای بنوشم. قهوه هر جایی طعمی دارد.

داستانداستان کوتاهقصهخاطرهزاینده رود
دوست‌دار نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید