محمد حسین حکیمی
محمد حسین حکیمی
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

قرمز می‌بارید (روز اول)

Photo by Paul Cameron: https://www.pexels.com/photo/bokeh-photography-of-lights-1187974/
Photo by Paul Cameron: https://www.pexels.com/photo/bokeh-photography-of-lights-1187974/


باران به شدت می‌بارید، از اینجا که در پیاده روی خیابان ایستاده بودم به سمت شرق می‌توانستم تا یک چهارراه را ببینم، کف خیابان به همان سیاهی آسمان بود و خط‌های سفید آن را فقط در نزدیکی چهارراه وقتی چراغ چشمک‌زن، چشمک قرمز خود را می‌زد می‌شد از آسفالت سیاه تشخیص داد. البته اگر از قبل نمی‌دانستم که این خطوط سفید هستند حتما الآن فکر می‌کردم که قرمزند. نور قرمز از کف خیس خیابان و شیشه‌های ایستگاه اتوبوس به سمت من بازتاب می‌شد. منبع این نور قرمز چراغی بود در ارتفاع سه و نیم متری خیابان. فقط همین چراغ قرمز بود که این اطراف را روشن می‌کرد آن هم هروقت خودش می‌خواست، صدای ماشینی را می‌شنیدم که از پشت سر به من نزدیک می‌شد برنگشتم که ببینمش، چون می‌دیدم که خیابان را روشن کرده و ترجیح می‌دادم دوباره به تماشای تمام آن سیاهی بایستم. اتوبوس به ایستگاه رسید توقف کرد صدای باز شدن و چند ثانیه بعد بسته شدن درب‌هایش را شنیدم و بعد رفت، اتوبوس رفته بود ولی حالا با همین نور قرمز هم می‌توانستم پیرمردی را که پای دستگاه کارتخوان ایستگاه ایستاده بود، ببینم.

قصد سوار شدن به اتوبوس را نداشتم، ولی وقتی پیرمرد را دیدم که دمی قرمز بود و دمی دیگر اصلا نبود، به سمت ایستگاه قدم برداشتم. نمی‌دانستم که برای چه به سمت پیرمرد می‌روم و در راه هم اصلا به این موضوع فکری نمی‌کردم فقط می‌خواستم به پیرمرد برسم. وقتی به او رسیدم فکر کردم چیزی به او بگویم، مثلا اول به او سلام کنم بعد بگویم چه بارون خوبی اومده این چند روز و ادامه بدم به صحبت و چند دقیقه‌ای صحبت کنیم. حالا که به او رسیده بودم حتی وقتی چراغ قرمز خاموش هم بود می‌توانستم او را ببینم، پیرمرد در حالی که ایستاده با دست راستش به دستگاه کارتخوان تکیه داده بود خیره به من نگاه می‌کرد. من هم چند ثانیه به چشم‌هایش خیره شدم ولی نتوانستم با آن سلامی که فکرش را می‌کردم سر صحبت را باز کنم و سکوت را بشکنم در عوض دست در جیب خود کردم و کارت بلیتم را در آوردم و روی دستگاه گذاشتم تا صدای بوق دستگاه به جای من به پیرمرد سلام کند. یک لحظه صورت پیرمرد را همزمان با دو نور قرمز و سبز دیدم و به سمت صندلی‌های ایستگاه رفتم تا منتظر اتوبوس باشم تا بیاید و سوار شوم. حدود پانزده دقیقه نشسته بودم که نور چراغ‌های اتوبوس رو در ایستگاه قبلی دیدم، اتوبوس از ایستگاه قبلی شروع به حرکت کرد و به نزدیکی‌های ایستگاه که رسیده بود اینجا را به خوبی روشن کرده بود، یک آن نگاهی به پیرمرد انداختم که به من خیره بود و سپس سوار اتوبوس شدم.

سوار بر اتوبوس که شدم تازه همه‌چیز یادم افتاد. نمی‌دانم چند ساعت با این حال در خیابان‌ها بودم، مقصدی نداشتم و فقط راه می‌رفتم. این که مقصدی نداشتم عمدی نبود، خاطره‌ای در ذهنم نبود که از آن کمک بگیرم و مقصدی را برای قدم‌هایم تعریف کنم. انگار وقتی گذشته را نداری آینده هم کاری با تو ندارد و خودش را به تو نشان نمی‌دهد. ولی بالاخره آینده باید وجود داشته باشد و نمی‌تواند تمام وجود خود را از من دریغ کند و همین شد که آن نور قرمز چشمک زن مرا به سمت این اتوبوس کشاند و دارد با خود می‌برد. می‌گویم دارد با خود می‌برد چون یک چیزی را فراموش کردم بگویم، آن نور همراه اتوبوس شده و درون اتوبوس را لحظه‌ای تاریک و لحظه‌ای قرمز می‌کند. یک لحظه پیکری قرمز در انتهای اتوبوس می‌بینم و لحظه‌ای دگر هیچ چیز نیست، یک بار که قرمز؛ آن پیکر را به من نشان می‌داد متوجه شدم که با دست اشاره می‌کند که پیشش روم، من هم که امشب به اندازه‌ی کافی تنها بودم به سمتش رفتم تا شاید این تنهایی به پایان رسد، نزدیکش شدم ولی چهره‌اش هنوز برایم تاریک بود، دستگاه کارت‌خوانی را که در دست داشت به خاطر نور صفحه‌اش خوب می‌دیدم، متوجه نگاهش به خود بودم؛ روبرویش که ایستادم دستش را جلو آورد و گفت «علیک سلام جناب» من هم دست خود را پیش بردم و با پیرمرد دست دادم.

فکر می‌کنم شیفت او تمام شده بود و به خانه می‌رفت، پیرمرد در ردیف انتهایی در اولین صندلی از سمت راست اتوبوس در کنار پنجره نشسته بود، من هم در ردیف جلوی پیرمرد کنار پنجره نشستم، دقیقا جلوی پیرمرد. کنار دست او ننشستم چون نمی‌خواستم آنچنان هم از تنهایی در بیایم، و لابد پیرمرد هم همین را می‌خواست. شاید عجیب نباشد ولی دیگر حرفی با هم نزدیم. اتوبوس مسیر مستقیم خود را می‌رفت و من هم مسیر‌های پر خمی را در ذهن خود طی می‌کردم، نخی را می‌گرفتم به خیال اینکه در پی آن رفتن مرا به چیزی که می‌خواهم می‌رساند، اما لحظاتی بعد افکارم را جایی پیدا می‌کردم که اساسا گم شدگی محض بودند. افکاری بی معنی و بی ارزش که به هیچ کار هیچ کس در این جهان نمی‌آمد. افکاری که به سراغ همه‌ی جهانیان می‌آید ولی به هیچ درد نمی‌خورند. ولی این افکاری که الان در ذهن من می‌گذرند هیچ اهمیتی ندارند چون هیچ چیز را نمی‌توانند تغییر دهند، و تصمیمی که امروز گرفتم هیچ جایش قابل بازگشت نیست و امشب آخرین شبی خواهد بود که در این شهر شب زنده‌دار هستم و دیگر از اینجا خواهم رفت، مثل این پیرمردی که در پشت من نشسته بالاخره شیفت کاری من در این شهر به پایان رسید و می‌توانم از اینجا بروم.

پلک‌هایم سنگین است، سرم را به سختی صاف نگه داشته‌ام، آن را به پنجره تکیه می‌دهم و می‌گذارم سنگینی پلک‌ها مرا به اعماق تاریکی و سکوت بکشانند.

//پایان روز اول//





داستانشبایستگاه اتوبوستنهاییقصه
دوست‌دار نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید