به بخش خبری ذهن من خوش آمدید؛
مشروح اخبار:
امروز بعدازظهر درست زمانی که من با تلاش فراوان از پس انجام کاری برای یک دوست بر آمده بودم و برای لحظاتی احساس خوبی را تجربه میکردم، بار دیگر من را با حوض خود یافتم و یکباره غم های عالم بر سرم سرازیر شد. شدت این غم های موسمی که هرازگاهی بر سر من خراب میشوند به حدی بود که من را در خیابان ها آواره کرد.
به گفته ی شاهدان عینی که سطوح آینه ایِ ویترین مغازه ها و شیشه ی اتومبیل ها بودند: صورت من به قدری عاری از هرگونه حس شده بود که کمتر کسی میتوانست تصور کند که مثلا زمانی لبخندی بر این صورت نقش بسته باشد.
گفته ها حاکیست بعضی چیزهایی که در اطراف من خودنمایی میکردند این من را آزار میداد، مثله:
بعضی از عابران
بعضی از ماشین ها
بعضی از خانه ها
و بعضی از خیابان ها که بعضی خاطرات و بعضی حسرت ها را در دل من بیدار میکرد.
ببخشید ..
به خبری که هم اکنون به ذهنم رسید توجه کنید: کلمه ی ` بعضی ` در پس تکرار دچار بدیهی زدایی شد و حالا برای من غریب به نظر میرسد، برای شما چطور ؟!
ادامه ی خبر:
نام و نام خانوادگی ای که به سلسله ی قاجار میرسید بر روی تابلوی یک ساختمان تجاریِ با شکوه خودنمایی می کرد و من را که در میان غبارِ غم گرفته ی خود ساخته ایستاده بودم، بارِ دیگر فروپاشاند.
قزلباش ها برخلافِ توانمندی ای که داشتند هیچوقت موفق به تشکیل سلسله ای نشدند ..
و این بخت انگار تا به امروز ادامه داشت.
منِ آوار شده بر روزگارم درون واگن قطار مستهلک و رده خارجی که در پس عبور قطاری با واگن های شیک و جدید آن هم از سمت مخالف، آمده بود .. در شلوغی نشسته بودم و به کفش های دیگران نگاه می کردم.
به گزارش خبرنگار اعزامی من، که من را از بیرون تصور میکرد: من در میان آدم های دیگر بودم با تفاوت های ملموس اما انگار با حالی یکسان ..
انگار همه ی مان، بُهت زده بودیم.
و در پایان توجه شما را به این مهم جلب میکنم:
وقتی واقعیت حرفی برای گفتن ندارد، می شود خیال کرد؛
قطارِ فرسوده داشت آخرین سفرش را انجام می داد. به ایستگاه آخر که رسید از آن عبور کرد و کم کم از شهر خارج شد. مسافران بی تفاوت به بیابان هایی که به جایی نمی رسید نگاه میکردند، شاید شهر برای شان به همان اندازه بی آب و علف بود. قطار اما مصمم به راه خود ادامه می داد تا به رهایی برسد.