
شده تا حالا بشنوی کسی به یه فرد سرماخورده بگه «خاک تو سرت که سرما خوردی» یا «تو ضعیف و حقیری که مریض شدی»؟ یا حتی کسی خودش رو بابت اینکه یهبار بدنش مریض شده، سرزنش کنه؟ طبیعتاً نه. این رفتار اونقدر احمقانهست که بیشتر به یه سناریوی تخیلی شبیه میشه. امروز، در سال ۲۰۲۵، انسان به حدی از آگاهی رسیده که میدونه مریض شدن چیزی نیست که کاملاً دست خودش باشه؛ ممکنه برای هرکسی پیش بیاد. راهکارش هم مشخصه: شاید اولش کمی استراحت و درمان خونگی، ولی در نهایت، مراجعه به پزشک متخصص.
حتی در این وضعیت هم هیچ آدم عاقلی نه خودش رو بابت مراجعه به دکتر سرزنش میکنه و نه دیگری رو بابتش تحقیر. چون این موضوع اونقدر بدیهیه که بیمار شدن نه نشونه ضعف آدمه، نه راهی برای درمانش جز علم وجود داره. تا اینجای متن، درباره یه موضوع ساده و منطقی صحبت کردیم که همهمون قبولش داریم.
اما… اینجاست که سیلی واقعیت میخوره توی صورتمون!
ما دوتا بُعد داریم: جسم و روان. حرفهای بالا همه درباره جسم بود. حالا سؤال اینه: آیا چنین بیماریها و ضعفهایی میتونه برای روان هم پیش بیاد؟ جوابش یه “بله” پررنگ و قوییه؛ از همونا که اِبی وسط کنسرتش فریاد میزد!
ولی چرا برخورد ما با روانمون شبیه به جسممون نیست؟ چرا زورمون میاد براش هزینه کنیم؟ چرا مدام دنبال خوددرمانیهای بیاثر و پرهزینهایم؟ چرا برای نرفتن پیش رواندرمانگر، بهونه میتراشیم:
رفتم نتیجه نگرفتم
پول دادم ولی هنوز حالم بده
تراپیستم مهاجرت کرد، حال ندارم برم پیش یکی دیگه
الآن حالم بد نیست، فعلاً لازم نیست
مشاورم خوب نبود، پول حروم شد
و...
همهی این دلایل قابل درکن. ولی نکته عجیبه اینه که چرا بین جسم و روان انقدر فرق میذاریم؟ اگه یه پزشک عمومی برات اشتباه تجویز کنه، آیا کلاً قید درمان رو میزنی؟ اگه کمردردت دیوونهت کرده و دکترت در دسترس نیست، تحمل میکنی یا میری سراغ یه پزشک دیگه؟
میبینی؟ برای جسم خیلی منطقی عمل میکنیم، ولی برای روان، انگار قوانین دیگهای داریم که هیچ ربطی به عقل و منطق نداره.
تازه اصل ماجرا اینه که روان، خلبان داستانه! اگه خوب عمل نکنه، حتی یه بوئینگ ۷۳۷ مدل ۲۰۲۵ سفارشی هم سقوط میکنه. از کاهش وزن بگیر تا روابط شخصی، تا پیشرفت کاری و زندگی روزمرهمون، همهچی زیر نظر این خلبانه؛ ولی ما مثل بچهی نادیده گرفتهشدهی خانواده باهاش برخورد میکنیم. حتی حواسمون نیست که اونه که داره کل سیستم رو هدایت میکنه!
تو دمای ۴۰ درجه، وسط زمین خاکی دارم واسه تنیس جون میکنم، اما مربیم هر جلسه میگه: «تا وقتی ذهنت نرمه، هرچقدر بدنت قویتر بشه، باز میبازی» و حق داره. یه ویدیو دیدم از یه آدم فوقالعاده چاق که جلوی یه ورزشکار ۶۰ کیلویی، با ذهن آرومش بازی رو برد؛ نه با بدنش، با مغزش.
متأسفانه آمار دقیق و جالبی از وضعیت سلامت روان در جامعه منتشر نمیشه، ولی مشاهدات روزانه خودمون چیزای خوبی نمیگه: رفتارهای دوقطبی، خشونتهای لحظهای، وسواسهای فکریـعملی، بیقراریهای مداوم… همهمون تو رانندگی، سرکار، تو خونه یا تو روابط، داریم رگههای آسیب روانی رو میبینیم. حالا هی غر بزنیم که چرا اینجوریه؟ خب هست فعلا! پاشو و بذار یه قدم برداریم.
فلانی یهو یهو سمی بازی درآورد؟ خب شاید مشکل روانی داره. شاید تو جای اون بودی، بدتر میشدی. رفتارش رو تأیید نمیکنیم خیلیم کارش بده ولی الان نکته مهم تویی نه اون، ما اگه باور عمیق پیدا کنیم که اینا هم نوعی آسیب یا بیماریان، اونوقت لااقل برای پیشرفت خودمون یه فکری میکنیم. حتی وقتی حس میکنی حالت خوبه، هم چیز زیباست و چقدر خوشبختی، برای حفظش که خیلی مهمه باید همونقدر که حواست هست خار به پات نره، برای جلسه تراپی هم وقت و هزینه باید بذاری. نگهداشتن حال خوب، از ساختنش سختتره.
بازم میگم، حواست به خلبان باشه، انقدر این بچه رو نادیده نگیر و حواست به خلبان زندگیت باشه...