حمید اسلامی
حمید اسلامی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

ساعت ۳

Stalker - Andrey tarkofsky
Stalker - Andrey tarkofsky


عده ی زیادی بودن. سرم سنگین تر از اون بود که بتونم فکر کنم. فقط داشتم تماشا می کردم. آنچنان با سرعت می دویدن سمت م که وحشت همه ی وجودم رو گرفت.

ساعت انقدر زنگ خورد تا بالاخره بیدارم کرد. خودم و کشوندم تا خاموشش کنم. ساعت سه بود. باید بیدار می شدم. گیج و منگ بودم. سعی کردم بیاد بیارم کجا هستم. هوا سرد شده بود و بی اختیار بلند شدم و رفتم تا پنجره رو ببندم. باد سرد با پرده می رقصید . نمی خواستم این رقص زیبا رو بهم بزنم. منصرف شدم.

کنار پنجره روی صندلی نیمه شکسته نشستم. قدرت فکر کردن نداشتم. چیزی جز این اتاق سرد توی سرم نبود.

غرق در افکار خالی بودم که صدای افتادن چیزی رو شنیدم. با حسی آمیخته از ترس و کنجکاوی دنبال صدا رفتم.

بیرون اتاق ورق های بازی تمام راهرو رو پر کرده. لیوانی واژگون شده. بطری خالی. اینجا برایم گرم تر به نظر می اومد.

انگار چیزی یادم اومد. شایدم نه. سیمای زنی رو لحظه ای در ذهنم دیدم. شایدم توهمی بیش نبوده.

به اتاق نشیمن که رسیدم خودم رو جلوی آینه تمام قدی دیدم. چهره ی غریبه ای رو دیدم که به صورتش بخیه تازه ای بود.

نگاهی به اطرافم انداختم. لباس زنانه سفید و قشنگی روی کاناپه بود. چاقوی استیل کنار لباس منو به سمت خودش کشوند. وقتی که برش داشتم دوباره سردم شد.

.چیزی برایم معنی نداشت. هیچ احساسی هم به این وسایل بی ربط نداشتم. برای پیدا کردن صدا اومده بودم.همونجا کنار لباس روی کاناپه نشستم.

یادم اومد این لباس رو خودم خریدم. چاقو و لباس رو برداشتم رفتم سمت پنجره. ساعت هنوز سه بود.

عده ی زیادی بودن. سرم سنگین تر از اون بود که بتونم فکر کنم. فقط داشتم تماشا می کردم. آنچنان با سرعت می دویدن سمت م که وحشت همه ی وجودم رو گرفت.

پایان/

داستانداستان کوتاهفلسفهعشقتنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید