صدای بوق ماشین ها، صدای موتور داخل کاپوت. نور لامپ مغازه املاکی با اون نور قرمز توی چشم که جلب توجه می کرد. نور سبز چراق بین چهار راهی که روشن شدنش باعث برطرف شدن ترافیک می شد. دویدن بچه ها در کوچه به دنبال یک توپ بادی و صدای داد و خنده هایشان. همه این ها بیرون از خانه پسر بود.
داخل خانه هیچ صدایی جز بازی رایانه ای نبود. وفقط چند مهتابی روشن بود تا خونه رو با روشنایی لطیف قابل دیدن بکنه. حسابی روی بازی تمرکز کرده بود.لب هایش را آرام گاز گرفته بود تا روی برنده شدن تمرکز بکنه. اما برنده شدن توی این گیم برایش کار مشکلی نبود. خیلی وقت بود که بازی کردن برایش مثل أب خوردن شده بود.
اما حواسش با به صدا در آمدن زنگ خانه به هم ریخت. دینگ دینگ...
آهی کشید و به ناچار کامپیوتر را رها کرد و جلوی در رفت و در را آرام باز کرد. وقتی در کاملا باز شد ظاهر آراسته دختر همسایه را توانست ببیند. چشم های پسر کمی به صورت متعجب بزرگ شد. توقع هر کسی را داشت غیر از او.
پسر گفت: بله؟ کاری دارید؟
دختر با لبخندی صمیمی و در عین حال مهربانانه گفت: می خوام کمی بازی کنیم. حوصله داری؟
وقتی حرف های دختر را شنید چشم هایش بیشتر گرد شد. نمی دانست چرا در این موقع از شب به سراغش آمده. اما او فقط یک پیشنهاد داشت. نه کمتر و نه بیشتر. پسر با لبخندی دوستانه قبول کرد و از خانه خارج شد و در را بست.
کنار قدم های دختر در کوچه راه می رفت و هنوز به این فکر میکرد که چرا دختر در این وقت درخواست بازی کرده؟ چرا بازی؟! آیا این فقط یک نقشه است؟
با این فکر ها در ذهنش ور می رفت که به دختر با آرامش گفت: داریم کجا می رویم؟
دختر در حالی که به قدم زدن در کوچه های تاریک ادامه می داد با لبخندی ملیح گفت: جای دوری نیست. خواهی دید.
پسر وقتی کمی بیشتر در زیر آسمان پر ستاره در کنار دختر راه رفت متوجه لامپ ها و درخت هایی در انتهای کوچه شد. با هر قدمی که نزدیکتر می شدند بهتر متوجه می شد که دختر دارد او را به سمت پارک کوچک انتهای کوچه می برد. اطراف خلوت و با هوایی سرد بود. پسر دستانش را در جیب لباسش گذاشت تا گرم بماند اما دختر کاملا بی خیال راه می رفت. انگار سرمای هوای زمستانی آزارش نمی داد.
روی یکی از نیمکت های پارک نشست و پسر نیز همراهش نشست. پسر لبخندی مضطرب زد و گفت: خب... دوست داری چه کار کنیم؟
دختر دست در جیبش کرد و یک دسته کارت را بیرون آورد. پسر آهی کشید و با لبخند مشغول بازی شد. در بین بازی کارت های زیادی رد و بدل می شدند و گاهی صدای خنده های پسر و او بلند میشد. چند دقیقه ای که گذشت پسر به ساعتش نگاه کرد و فهمید دیر وقت است. از دختر خواست که بازی را به بعد موکول کند و دختر هم با لبخندی کوچک پذیرفت. پسر دست دراز کرد تا با کمک او کارت ها را غز روی نیمکت جمع کند...
اما ناگهان دست ها با هم تلاقی کردند. پسر با شوک به دست هایشان نگاه می کرد و خشکش زده بود. چیزی را که میدید باور نمیکرد. دست پسر به طور عجیبی از داخل دست دختر گذشته بود. انگار داشت خواب میدید. اما کاملا بیدار بود. نمی دانست که چگونه واکنش نشان دهد. ولی غیر قابل انکار بود که انگشتانش از دست دختر عبور کرده بود. انگار که دختر فقط سایه ای رنگ شده بود.
پسر سریع دستش را عقب کشید و به چهره خونسرد دختر نگاه کرد و وقتی متوجه شد که چه اتفاقی در حال رخ دادن است از روی نیمکت سریع پایین اومد و عقب رفت. با ترس و اضطراب به دختر نگاه کرد و پرسید: تو چی هستی؟!
دختر دوباره لبخندی کوچک و مهربانانه زد و در حالی که روی نیمکت هنوز نشسته بود با صدای ملایمش گفت: من؟ من خدا هستم.
پسر ناگهان قلبش درد گرفت و چشمانش را محکم بست و دوباره باز کرد...
وقتی چشمانش را باز کرد سرش را روی میز رایانه اش دید. بدنش عرق کرده بود. تا کنون خوابی به این عجیبی ندیده بود. وقتی سرش را از روی میز بلند کرد به اطراف نگاه کرد و خودش را داخل اتاقش دید. هنوز صحنه های اون خواب توی ذهنش می چرخید و همه چیز را مرور می کرد.
روز بعد وقتی داشت از فروشگاه به سمت خانه خودش بر می گشت فکری به سرش زد. نمی دانست کار درستی است یا نه اما می خواست انجامش دهد. پس قبل از اینکه داخل خانه خودش شود کمی آن طرف تر زنگ خانه دختر همسایه را زد. انگار می خواست خواب را را برایش تعریف کند. کمی بعد در باز شد و مردی میانسال با کمی کنجکاوی در را باز کرد. پسر لبخندی زد و گفت: سلام آقا. ببخشید که مزاحم شده ام. با دخترتان کار کوچکی دارم.
مرد با تعجب به پسر نگاه کرد و گفت: اما من دختری ندارم. مطمئنی که خانه را درست آمده ای؟
پسر هنوز با همان لبخند داشت به مرد نگاه می کرد. هنوز متوجه حرف های او نشده بود. پس گفت: چی؟ منظورتون چیه؟
مرد گفت: منظورم واضحه. میگم من دختر ندارم. فقط ۲ تا پسر دارم که الان سر کار خود هستند.
پسر احساس کرد که دوباره دارد خواب میبیند. پس بدون اینکه گفت و گو را ادامه دهد سریع به سمت خانه اش رفت و در را محکم بست و چند سیلی محکم به صورت خودش زد. رفت سمت یخچال و با نفس زدن در یخچال را باز کرد.
دنبال بطری دلستر می گشت. اما پیدایش نمیکرد. خیلی در آن لحظه تشنه بود.
ناگهان صدایی نازک و ملایم پشت سرش گفت: بیا. دنبال چی میگردی؟ دلستر توی دست منه. یک لیوان برایت بریزم یا کمتر؟
پسر خشکش زد. دیگر داشت دیوانه می شد. با احتیاط سرش را چرخاند و در یخچال را بست. وقتی به سمت صدا چرخید دوباره دختر را دید. با همان لبخند مهربان و چشم های زیبا. اما برای پسر مهم نبود که او لبخند دارد. فقط یک چیز برایش مهم بود. پس گفت: تو کی هستی؟
دختر کمی آرام و دوستانه خندید و در حالی که صحبت می کرد دلستر را روی میز آشپز خانه گذاشت
_گفتم که. خدا هستم. چیه؟ نمی دانستی می توانم خودم را شبیه انسان ها نشان دهم؟
پسر تردید داشت که باید یک قدم به عقب بردارد یا جلو. فقط با ظربان قلب بالایی که داشت توانست یک چیز بگوید: چ... چرا من؟
دختر گفت: چرا خودم را به تو نشان دادم؟ یعنی فکر می کنی فقط به سراغ تو آمده ام؟ اشتباهه. به سراغ همه می روم. اما بیشتر آدم ها از من دوری می کنند و بخاطر دوری، به زودی هرچیز را که دیدند را فراموش می کنند.
پسر با اکراح بعد از کمی فکر کردن یک قدم به جلو برداشت و کمی آرامتر شده بود. نفس عمیق کشید و دوباره یک قدم دیگر به جلو برداشت. حالا رو به روی دختر ایستاده بود.به چشم های نافز و لبخند عمیقش نگاه کرد. نمی توانست به این چهره احساس شادی و چیزی صمیمی نداشته باشد. پسر حالا که آرام شده بود دوباره حرف زد: پس... از من چی می خواهی؟
_فقط می خواهم بازی کنیم.
_بازی؟!
دختر لبخندی بزرگتر زد و گفت: آره. چرا که نه؟ امممم... البته در ادامه می خواهم صمیمی تر شویم.
دختر دستش را به سمت گونه پسر دراز کرد تا نوازشی آرام کند. اما مثل دفعه قبل دستش از داخل بدن پسر مانند یک روح گذر کرد. پسر متعجب شد. نمی توانست که لمس دختر را حس کند. اما گرمای ضعیفی را حس می کرد که از دست دختر منتشر میشد. همراه با عطری دلپذیر که وجود پسر را ناگهان غرق در آرامش کرد. انگار می توانست تا آخر عمر در همان لحظه توقف کند و این گرما را برای همیشه حس کند.
دختر لبخندی معنادار زد و گفت: حسش کردی، درسته؟ اگر با من بازی کنی بیشتر حس خواهی کرد. شاید در نهایت بتوانی لمسم کنی.
چند روز گذشت. پسر در خانه کار های روزانه خود را انجام میداد که گهگاهی دختر کنارش ظاهر می شد و درخواست بازی می کرد. پسر هم که هنوز آن حس زیبا مانند یک طعم لذیذ زیر زبانش بود، مشتاقانه قبول می کرد. گاهی اوقات ساعتی می گذشت و هنوز داشتند در حال بازی می خندیدند. هرچه روز ها بیشتر می گذشت، پسر هم بیشتر می توانست بوی عطر و گرمای عجیب و جادویی دخر را احساس کند. آرام آرام با هر دفعه دیدن دختر گونه هایش بیشتر از قبل گرم می شد و در چند روز بعد گونه ها شروع به قرمز شدن می کرد و حتی سوزش می گرفتو دیگر نمی توانست از شدت خجالت به راحتی صورت دختر نگاه کند. گویا عاشق شده بود. دختر هم می دانست و با رضایت لبخند می زد.
اما بعد از مدتی، انگار تیری سمس به قلب پسر نشانه رفت و رها شد و به اعماق قلب پسر نفوز کرد. همین باعث می شد که گرمای قلب پسر مانند یک اعداد یک دماسنج شروع به پایین آمدن کند و نسبت به دختر سرد شود. پسر احساس می کرد که دیگر نیازی به ارتباط با دختر ندارد و آرام آرام شروع می کرد به رد کردن درخواست های بازی دختر. و دختر هم کمی از لبخندش محو می شد. اما همچنان با امید بار ها به دیدار پسر می آمد تا شاید بازی کند.
اما سرمای قلب پسر داشت قلبش را پر می کرد و مانند یک ویروس وجودش را می خورد و از عشقش نسبت به دختر کم می کرد.
در یک روز همه چیز دیر شده بود. دیگر دختر را ندید. نشست روی گوشه مبل و دلستر را باز کرد و می خواست شروع به نوشیدن کند که به یاد آن دیدار افتاد. اولین باری که دختر را با دلستر در دستش دید. از خوردن دلستر امتناع کرد و کمی فکر کرد. می فهمید که می توانست با مبارزه با مسمومیت، خودش را گرم نگه دارد. اما هرگز به خودش زحمت مبارزه را نداد. گاهی اوقات بخاطر یاد آوری اون خاطرات شیرین با دختر شاد می شد و گاهی با دلتنگی گریه می کرد.
_گریه؟ چرا گریه؟
_ خب... چون هنوز می خواست که دختر را دوباره ببیند. با اینکه عرضه رسیدن به دختر رو نداشت.
_بابا...
_بله؟
_این داستان واقعی بود؟
پسر لبخندی زد و سر فرزندش را بوسید و بعد گفت: البته. چطور مگه؟
_خب پس چرا من اون دختر رو نمی توانم ببینم؟ مگه نگفتی خودش را به همه نشون میده
_آره عزیزم. منتظرش بمون. وقتی صدایت کرد و احساس کردی که داری میشنوی، برو به سمت صدا. بدون هیچ فکر دیگری. بعد اون رو می بینی.
_ واقعا؟
_واقعا. ولی تو مثل پسر داستان ما نذار سرما قلبت رو از دختر دور کنه. باشه؟