نیمههای شب، یک لیوان چای در دست، با تعادلی از رضایت و نفرت به آدمی که اکنون آن را خویشتن مینامم روبروی کتابخانه نشستهام و خاطراتم را ورق میزنم.پسر بچهای را از لای کتابهای کانن دویل و رولینگ بیرون میکشم. میخندد، میجنگد و خیال بافی میکند. که اگر یک چوبجادو داشت چهکار میکرد. یا اگر روزی کسی بشود که مثل هلمز بتواند همهچیز را درست حدس بزند، خودش را مشغول حدس زدن چهچیزهایی میکند. برش میگردانم همانجا تا فعلا بخندد و بازی کند.
کمی آنطرفتر میان ورقههای نمایشنامه شکسپیر درست پشت صحنه اول اجرای لیرشاه جوانکی گنگ و مبهوت به این فکر میکند که آیا دنیا چنین تیره و کثیف است؟ فکر میکند و قدم میزند. از کنار هملت میگذرد و باز در اندیشهاش فرو میرود. پشت درب کلیسا به رومئو التماس میکند که لحظهای درنگ کند اما فایدهای ندارد. و از خود میپرسد «راستی عشق چیست ؟»
چند سال جلوتر میان کتابهای فلسفی جوانی را میبینم که از دنیایش دست کشیده و خواب را برخود حرام ساخته تا در پی معنی باشد. که چرا اینجاست؟ به کجا باید رفت؟ مقصود از آمد و شد ما چیست؟ و هرچه میجوید جز فضایی بیکران و خالی از نشانه هیچ نمییابد. دست از جستجو برمیدارد. لحظهای درنگ، بعد خودش را روی کاناپه قهوهای اش ولو میکند. با لیوان چایی در دست. آنگاه موجوداتی با ظواهری کریه و قلبی رئوف او را میخوانند. با صدایی دلنشین به مثابه سکوت