هیچ نمیفهمم چرا مردم از کوچه و خیابان ها رد میشوند و به گل ها آب نمیدهند… تنها با نیم نگاهی از کنارشان می گذرند! گل هایی که به سمت ما شکفته اند و برای ما کاشته شده اند. آب و نورشان همانیست که ما مینوشیم و حس میکنیم و درون خاکی هستند که ما زمانی بوده ایم.
ریشه هایشان خیلی شبیه ریشه های ماست… زمین! زمینی که آرامگاه ریشه هاست، همانطور که باعث شکوفه دادن گُلی میشود، طعم زنده بودن را هم به نوزادی میچشاند.
دیروزی که به گلم سر زدم، پژمرده بود. پاهایم سست شد… روی زمین نشستم و همینطور نگاهش کردم. نور خورشید بهش میتابید منم داشتم بهش آب میدادم ولی انگار بی فایده بود. نا امید شدم، روی زمین نشستم و نگاهش کردم که سنگینی نگاه کسی را حس کردم: «خانم چرا روی آسفالت خوابیدید؟» یه نگاهی به پشت سرم کردم، با لبخندی از سر جایم بلند شدم. توضیح دادم چطور این گل مثل یک معجزه سر از آسفالت درآورده و ما هیچ توجهی بهش نمیکنیم. خندید و با لحن بدی گفت «شوخی میکنید؟!» و رفت.
لبخندم خشک شد، الان گل را درک میکنم. البته وضعیت من ازش خیلی بهتر است! گلی ضعیف و تنها که تنها رو اندازش آسفالت سفت و سخت مشکیست با ریشه هایی زیر آن. با درماندگی به گل نگاه کردم «میدونی که تو رو روز تولدم کاشتم و یه جورایی ریشه هامون به هم پیوند خورده، استقامتت بهم یاد میده چطور قوی باشم! پس…»
رفتم کنار آسفالت، روی صندلی نشستم و به تنها گل رز سفید وسط خیابان آسفالت خیره شدم. به ریشههایش. «خواستم برای خداحافظی بالای سرت باشم و تا لحظه ی آخر نگاهت کنم، اما نشد. کاش وقتی رفتی کسی دوباره میتوانست از مادرم خبر بیاورد. خوب میدانم تو گلی هستی که از خاک زیرت تغذیه میکنی و آن خاک الان روی مادرم ریخته شده. میدانی چیست؟ دست کشیدم از التماس این و آن تا راضی بشوند آسفالت اینجا را خراب کنیم و نفس بکشی… اما اگر آسفالت هم خراب شود، مجبورند مادرم را از اینجا ببرند و من طاقتش را ندارم.»
اشک هایم را پاک میکنم… الان یک نفر دیگر می آید و الفاظی مسخره بارم می کند! بدون اینکه بداند چرا اینجا هستم. اگر دست خودم بود، هیچوقت نمیگذاشتم این اتفاق بیافتد ولی من نمیدانستم… آن سوی کشور بودم و تو هم تنها در خانه، خانمی میکردی. وقتی کلید در را انداختی تا از بازار وارد خانه شوی٬ خانه منفجر شد و تو هم بخشی از خاک شدی… وقتی برگشتم که دیر شده بود. چه کسی باور میکرد مادرم زیر آسفالت دفن شده باشد؟ بدون هیچ تحقیق و احساسی…
حالا تا آخر عمرم هر روز با هشیاری از خیابان میگذرم، چون درونش گلی با ریشه های خشک شده خوابیده…
بالای سر گل خمیده می ایستم و بهش قول میدهم زنده باشم، مواظب ریشه هایم باشم و همیشه خودم را سبز نگه دارم چون تنها کاری که آدم ها نمیتوانند بکنند از بین بردن آب و نور است… عناصری که یک گل برای زنده ماندن احتیاج دارد و این یعنی چیزی نمیتواند سد راهم شود!
چشم هایم را میبندم، آخرین قطره اشکم روی آسفالت میریزد. چشم از گل برمیدارم و با قدم هایی محکم به راهم ادامه میدهم.
