آرام آرام با قدم هایی آهسته، از هیاهو دور می شوم... همه شادند و قول می دهم لا به لای لبخندهایشان، حرف های عاشقانه شان، در ذهن شلوغشان، هیچ راهی به من ختم نمی شود... حداقل الان که دوست داشتم کسی باشد تا قدم هایش را با من هماهنگ کند و پا به پایم با من بیاید تا همدمم باشد...
از خانه ی پر هیاهویمان فاصله می گیرم. سر و صداها کمتر و کمتر می شوند. گوشه ی خلوتی پیدا می کنم تا حجم تنهاییم، آنجا جا بگیرد. روی زمین می نشینم و تاریکی چشمانم را به تاریکی آسمان ِ شب می سپارم... ستاره ها چشمک می زنند و ماه ِ شب 21 اسفند می درخشد! امشب، شب ِ تنهاییست... نه؟ تنهایی ماه، تنهایی من، تنهایی خدا و سکوت...
سرم را خم می کنم و چشمانم را به زمین می دوزم... به فکر فرو می روم... خدا به دلم می گوید: " تو چه می دانی چه در راه است..؟!" و لبخند می زند و نگاهم می کند! نفس عمیقی می کشم و به دلم می گویم: "تنهاییت را با عسل بنوش، چون هنوز مزه ی شیرین ِ امید به خدا، زیر زبانت هست! صبر کن دل من..."
زیر آسمان ِ شب، روی زمین دراز می کشم، یاد تمام نور هایی می افتم که خدا به من هدیه داد! و می دهد! نورهایی از جنس عشق، امید، لبخند! چقدر دلم برای نورهایی تازه تنگ شده... یادم است هروقت دعایم مستجاب می شد، باران نور بر دلم می بارید!
دعا میکنم، نورش را در دستانم می گیرم، خوب نگاهش می کنم تا روشن ِ روشن باشد! می بوسمش! " سلامم را به خدا برسان..!" و به آسمان می فرستمش! منتظر می شوم تا نزدیکترین ستاره به ماه، چشمک بزند! اینطوری می فهمم دعایم به مقصد رسیده است! یاد تو می افتم... چقدر نیاز دارم کنارم بودی... ستاره ها را با خط هایی فرضی بهم وصل میکنم تا بتوانم چهره ات را حدس بزنم.. در دلم، با خدایم حرف میزنم و غنچه ی لب هایم از طراوت عشق، باز می شود... با صدایی که فقط من و دلم و خدایم میتوانیم بشنویم میگویم:" صبوری، حسابش جداست..! " ستاره ای دیگر چشمک می زند!
بیا و مرا از بالا ببین... پرنده ای هستم که بعد از یک پرواز طولانی و سخت، خسته شده و چیزی که خستگی را از روح و جسمش بیرون می برد، دوختن چشمان منتظرش به آسمان و یادآوری عشقی الهی ست که هیچوقت تمام نمی شود!

کسی هست، کسانی هستند
که چاله هایت را پر میکنند
کسی هست، کسانی هستند
که از عشق تیربارانت میکنند
کسی هست، کسانی هستند
که نام اصلیات را صدا میکنند
تو اما این چیزها را نمیفهمی
روزی سه بار مینشینی
و بال های قیچی شده ات را... درد میکشی!
هدی حدادی