دوباره دلم آرام نیست...
با قدم هایی تند به سمت میز تحریرم میروم و مداد را به دستم میگیرم. نوکش را تیز میکنم تا راحت تر به حرف هایم عمق دهم... بعضی اوقات حرف هایم مثل کلافی پیچیده و درهم در دلم میماند! و این پیچیدگی ها را که بعضی اوقات گره میخورد و میپوسد، با مدادم ترمیم میکنم! مداد ها همیشه همراهم بوده اند. همراز و همدمم میشوند! ما با هم فکر میکنیم! اگر مدادم نبود نمیتوانستم دلم را بفهمم، شادش کنم، منظمش کنم... خلاصه نمیتوانستم کلاف رنگی دیگری را در دلم باز کنم.
گاهی اوقات چشمانم ابری باران زا میشوند... دفترم را برمیدارم تا چشمانم را پنهان کنم... باز هم ردپای ِ مدادهایم روی کاغذها مرهم چشمانم میشوند... اشک هایم عطر کلمه های دفتر را استشمام میکند و آرام میگیرد...
اگر حالا بیایی و قفسه ی کتاب ها و دفترهایم را سری بزنی، دل کاعذهایم را پُر ِ پُر می یابی..!
از بچگی میل و شوقی درونی مرا به دفترها نزدیک کرد. مداد دستم داد و من هم شروع کردم به نوشتن! مینوشتم و مینوشتم... زمان میگذشت و من همچنان مینوشتم... تا اینکه دیدم کسی شده ام که لحظات خوشی و غمگین زندگیم را با میزی چوبی، شمعی روشن، مدادی در دست و کاغذهایم تقسیم میکنم و در حین نوشتن، لبخند میزنم، در فکر فرو میروم، بغض میکنم و درآخر، وقتی تمام چیزهایی که میخواستم نوشتم، چشمانم را میبندم و همزمان با چشمانم، دفترم بسته میشود و مداد از دستم رها. مأموریت آنها به پایان میرسد!
من دختری هستم که باید آرام و آهسته مرا بخوانی... ورقم بزنی و مفهوم نگاهم را بدانی... اگر میخواهی مرا بشناسی، به کلمه هایم میگویم خودشان را برایت شرح دهند.
