آیدا مقدم
آیدا مقدم
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

تو رفتی و خورشید رفت


به‌خدا که این قافله صبر مرا بریده.

هرچه تلاش میکنم پناهنش کنم، نمی‌شود.

دیشب صبح نشد، هنوز شب است.

هنوز شب است و شب هم خواهد بود.

اخر همه فهمیدند من خودم را دیشب دفن کرده‌ام و این قفسِ روح را با خود به اینور و آنور میکشم.

لعنت به تو که با رفتنت روح مرا بردی و به خوابم امدی.

کاش بمیری عزیزم، کاش بمیری!

آنوقت میدانم دلیلی برای نبودنت داری.

یادت هست که با رفتنت چه‌شد؟ جهان جایِ دوری رفت!

تو رفتی و خورشید رفت، روح از تن رفت و من هم رفتم.

دیشب صبح نشد

برای همین است که همه حالم را میپرسیدند.

لعنت به رخساره‌ای که خبر از حال درون دهد.

-۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ - صبحِ شنبه

شبشعرشاعردلتنگیشهر
نقاش، طراح، شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید