بهخدا که این قافله صبر مرا بریده.
هرچه تلاش میکنم پناهنش کنم، نمیشود.
دیشب صبح نشد، هنوز شب است.
هنوز شب است و شب هم خواهد بود.
اخر همه فهمیدند من خودم را دیشب دفن کردهام و این قفسِ روح را با خود به اینور و آنور میکشم.
لعنت به تو که با رفتنت روح مرا بردی و به خوابم امدی.
کاش بمیری عزیزم، کاش بمیری!
آنوقت میدانم دلیلی برای نبودنت داری.
یادت هست که با رفتنت چهشد؟ جهان جایِ دوری رفت!
تو رفتی و خورشید رفت، روح از تن رفت و من هم رفتم.
دیشب صبح نشد
برای همین است که همه حالم را میپرسیدند.
لعنت به رخسارهای که خبر از حال درون دهد.
-۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ - صبحِ شنبه