آیدا مقدم
آیدا مقدم
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

راه پله‌های مرمری

چهارده سال گذشت تا به آنجا برگردم

یادم می‌اید آن موقع‌ها کودکی چهار‌ساله بودم که خاطره‌های آفتابی‌اش را در تُنگ کوچک ماهی‌ِ ‌قرمز گم کرده بود و الان هم که بزرگ شده آن خاطره را پیدا نمی‌کند.

کیفم را زمین میگذارم و پنج طبقه را یک نفس میدوم.

برای دیدن خاطره‌های کودکی‌ام عجله دارم و میترسم زمان بازیَش بگیرد و بایستد.

اولین اتاق را که میبینم دلم میگیرد، البته نه آنکه زشت شده باشد، فقط کمی دلگیر میشوم

کافه‌ی دنج و دوست‌داشتنی‌ای شده.

میخواهم بنشینم که یکهو یادم می‌آید اینجا یک راه‌پله‌ی مرمری داشت

افکارم مثل گنجشک از قفس میپرد و از زمان سریع تر میدوم

کجایی خاطرات کودکی‌ام؟ کجایی قصه‌های شبانه‌ام؟

بگو! بگو که آن راه‌ پله‌‌ی مرمری هنوز هم آنجاست

بگو که من هنوز هم دختر آفتابم، بگو که در این سال‌ها منتظرم بودی

در را باز میکنم

اتاق غرق در سکوت است و من، بی‌حرف تر از همیشه ایستاده‌ام…

انگار متعلق به گذشته است، انگار زمان معنایی ندارد، این همانجاییست که من مرده‌ام.

میدانی اغاز مرگ کجاست؟

اغاز مرگ پایان خوشِ آرزوهاست.

قدم برمیدارم، در کتابخانه‌ی کوچک خانه‌یمان، با آن راه‌پله‌های مرمری‌اش به سمت بالا، که همدم کودک پنج‌ ساله‌ی آفتاب بود.

کتاب‌ها هنوز همانگونه چیده شده‌اند، انگار فقط من اینجا بوده‌ام.

طاقت نمیارم، برمیگردم

روی ‌پله‌ها دراز میکشم

من اشتباه میکردم، آفتاب همان است

من همانم، پله‌های مرمری همان‌اند

فقط دختر پنج ساله‌ی آفتاب

که روی راه پله‌های سفید دراز میکشید

با رفتنت پیر شده است.

زمان حرفی از گذشته نزده بود؛

دنیای من در رفتنت خلاصه شده بود.


  • از ۱۵ تا ۱۹ شهریور ۱۴۰۱
  • خاطرات گمشده
  • آیدا مقدم
  • نیمه واقعی
پله‌های مرمریدلتنگیرویاخوابخاطرات
نقاش، طراح، شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید