صبح کلاس زبان رفتم. وقتی برگشتم خوابم برد... حوالی ساعت ۱۲ از خواب بیدار شدم و بعدش هم رفتم آرایشگاه و بعدش هم برای بچه های کلینیک هدست لازم بود که بخرم بنابراین رفتم خیابان سعدی...
وقتی رسیدم سعدی، اولین حسی که به من دست داد، حس خوب همراه با دلتنگی بود... پاساژ مهتاب، همان جایی که برای خرید کتاب های درسی دانشگاه میرفتم در نظرم چه زیبا و باوقار جلوه کرد...
بعد تمام مغازهها را یکی یکی برای خرید بهترین هدست، سر زدم... آخرش هم در پاساژ سعدی، یک فروشگاه تخصصی برای موارد مورد نیاز «مرکز تماس» بود که رفتم و مشورت گرفتم، بنابردلایلی نهایتا به هندزفری بلوتوثی اکتفا کردم...
هنوز ساعت ۱۵:۴۰ بود که ناهار نخورده رفتم پاساژ آسمان و مجموعه آراز... تا حوالی ساعت ۱۷:۴۰ همانجا بودم...
بعدش هم رفتم کاظم زاده و یکسری چیزها را برای مجید خریدم...
در مجموعه آراز به من قهوه تعارف کردند، چون خوابم می آمد پذیرفتم... از عصر تا الان تپش قلب پیدا کردم... راستی وقتی از کاظم زاده برگشتم یک ایستگاه صلواتی به مناسبت دهه فاطمیه بود که چایی خوردم... چایی ترش اما با شیرینیه...
برگشتم به سمت خانه و رفتم خانه مجید، وسایلش را تحویل دادم و باز حرکت کردم به سمت خانه... خیلی زود آنلاین شدم و با مجموعه بیتاپاسارگاد یک جلسه آنلاین مشاوره داشتم که انجامش دادم... حوالی ساعت ۲۲:۱۵ فرصت کردم که شامل بخورم... اکنون هم دارم پست شبانه ویرگول را مینویسم...
استرس زیادی دارم... دلم میخواهد با کسی صحبت کنم... امروز به این نتیجه رسیدم که سبک زندگی عجیبی دارم! در آستانه ۳۳ سالگی... از هرگونه شیطنتی به دور... راستش شاید کسالتآور به نظر برسد... بگذریم...