مشت اول رو که خوردم افتادم زمین. صدای خنده بلند شد.
این همه منم منم میکردی همین بود؟
یه صدایی شبیه خرناس در اوردم و گفتم وایسا هنوز مونده. دستی که اومده بود بلندم کنه رو زدم کنار و بلند شدم. رفتم سمتش که یهو از پشت یکی منو کشید عقب.
ولم کن ببینم.
چه غلطی دارین میکنین شماها؟
یهو دیدم همه دارن در میرن چرخیدم عقب که یه کشیده خورد تو صورتم.
می گم چه غلطی دارین میکنین؟
اقا غلط کردیم به خدا. هیج کاری نمی کردیم.
از دیدن قیافه ی مدیر مدرسه شوکه شده بودم. دور و برم رو نگاه کردم دیدم به جز خودم هیچ کس نمونده.
اره هیچ کاری نمیکردی و دماغت پر خون شده.
اقا تو رو خدا. غلط کردیم. تقصیر اکبریه. اون شروع کرد.
فردا صبح که با بابات اومدی میفهمم تقصیر کی بوده.
در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم اقا تو رو خدا ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
بابات نیومد نیا مدرسه.
اقا به خدا بابام نمیتونه بیاد مامانمم تو کارخونه کار می کنه نمی تونه بیاد سرویس ساعت ۵ راه می افته.
همین که گفتم. بابات نیومد پات و نمیذاری تو مدرسه. همینه دیگه بالا سرت نبوده پرو شدی می خوای ابرو من و مدرسه ی من و ببری. ولی ازین خبرا نیست. ادمت می کنم.
اقا،راجع به بابام حرفی نزن لطفا.
چیه؟ زبونم در آوردی فردا که پروندتو دادم دست بابات ادم میشی.
اقا بابام مرده. بابا ندارم. ولم کن. نمی تونه بیاد مدرسه. بغضم دیگه ترکید و دستش رو کشید بیرون و شروع کرد به دوییدن.
وایسا برزگر. میگم وایسااااا.
واینستادم. فقط دوییدم.
یه کوچه دو تا کوچه.... رسیدم سر خیابون پیچیدم سمت خیابون اصلی و همین جوری دوییدم. به خودم که اومدم دیدم جلو مغازه ی بستنی فروشیه بابای اکبری وایسادم.
داد زدم اون پسر الدنگ کوو؟ بهش بگو اگه مرده بیاد بیرون. بهش بگو اگه مرده بیاد بیرون تا بهش بگم بدون بابا هم میتونم از خودم دفاع کنم.
همین وسط وسطا بود که دیدم مشتریاش و مغازه بغلیا اومدن ببینن چه خبره که یهو یه دستی نشست رو شونم و گفت چته؟ ساکت شو بیا ببینم.
ادامه دارد....