صبح بود که از خواب مثل نوزادی چند روزه با چشمهایی گریان و دستهایی سرد پریدم. ملامحمد آنطرفتر از من در دنیای خودش خوابیده بود. لبخند روی صورتش به پهنای دهاناش باز شده بود و چشمهای نیمه بستهاش سردی دستهایم را بیشتر میکرد. ملامحمد تکانی به خودش داد و بدناش را روی زمین چرخاند. تازه به هوش آمده بودم. با کمک دستهای سرد و بیجانم خودم را جابهجا کردم. ملامحمد باید دقیقا کنار پیرزن خوابیده باشد. از روی زمین با هر سختی و تلاشی که بود بلند شدم. اتاق را برانداز کردم. خبری از همشهریها نبود. کفشها و وسایلشان هم سر جایشان نبود. دوباره نگرانی به جانم افتاد. ترس در رگهای دستام میجوشید. با قدمهایی آهسته تر از یک لاکپشت 30 روزه به ملامحمد نزدیک شدم. تخته چوبها به هم ریخته پشت سر ملامحمد افتاده بودند. ملامحمد دوباره روی زمین جابهجا شد و آهی از درون سینهاش کشید. میخواستم فرار کنم. حالا زمان خوبی بود تا از این شهر دور شوم. شاید دوباره به کابل برگشتم و همانجا کنار درخشان زندگی کنم. درخشان دختری بود که از 7 سالگی عاشقش شدم. دختر خالهام بود. وقتی که برای اولین بار در هفت سالگی در کوچهای بن بست گرفتارش کردم، چشمهایم برق میزد. عشق را اولین بار در همان کوچه وقتی خورشید دقیقا مستقیم به روی سر و صورتمان میتابید تجربه کردم. کوچهای که حالا در انتهای آن خانهای کوچک میزبان درخشان است. آن روز در هفت سالگی، وقتی که چشمهایم برق میزد و درخشان ترسیده در خود پاهایش را تکان میداد؛ جلوهای تازه از یک دختر را میدیدم. هر بار که بیشتر نزدیک میشدم صدای جیغهایش برایم لذت بخش تر میشد. درخشان نمیدانی که چقدر دوستات دارم. فرار میکنم و به کابل برمیگردم. شاید این بار درخشان از من بچهای بیاورد. بچهای به درخشانی و زیبایی خودش. با آن دستهای تراشیده که وقتی به سرم دست میکشند، جان از بدنم خارج میشود. کاش زودتر از اینجا فرار کنم. پیرزن زیر تخته چوبها نیست. همشهری را گورشان را گم کردهاند. کاش کابل فقط درخشان داشت. هزار درخشان داشت و من هزار خانه. دذ هر خانهای درخشانم زندگی میکرد. پیرزنی نبود. میخندیدم و درخشان هر بار برایم جیغ میکشید. کاش دوباره به کابل برگردم. در این خیابان هر دختری که جیغ میکشد، چشمهایم را میبندم و درخشان را میبینم که با دستهایش محکم مرا گرفته و جیغ میکشد. درخشان حالا 30 ساله شده. آرام است و دیگر جیغ نمیزند. ملامحمد دوباره تکانی به بدنش داد و خوابیده بر زمین چشمهایش را باز کرد. تا مرا دید با لگدی محکم دورم کرد و چند فحش آبدار میهمانم کرد.
ترس ذهنم را در خودش گم کرده بود. درخشان، پیرزن، ملامحمد، همشهری. کدام یک برای من اولویت دارد؟ سقلمهای به ملامحمد زدم و پرسیدم: پیرزن کو؟ ملامحمد با صدایی که انگار از انتهای یک چاه با ارتفاع بلند صحبت میکند جواب داد: خونش. چه بدونم اول صبحی.
خندهای که تماما از ترس و عصبانیت درونم بود را تحویل ملامحمد دادم و دوباره پرسیدم: پیرزنه کو؟ همشهریها نیستن. تخته چوبا هم که به هم ریختس. پیرزنه کو ملا؟
ملا دوباره کشی به بدنش داد و زیرچشمی نگاهم کرد.چشمهایش را بست و گفت : گفتم که پیرزن خونشونه. دیوونه شدی اول صبحی؟
ترس بلای جانم شده بود و قصد نداشت تا از من دور شود. ملامحمد را برای خودش تنها گذاشتم و دمپایی قرمزی را که همان پیرزن بیچاره به ما داده بود به پا کردم و به سمت در آهنی رفتم.
مگر میشود؟ اگر الان پیرزن خانه نباشد و پسرش آنجا یقه مرا بچسبد چه حرفی دارم؟
کاش میشد به کابل برمیگشتم و ترسم را در جان درخشان میریختم.
قسمت چهارم - ادامه دارد .....
برای خواندن قسمت اول کلیک کنید