ویرگول
ورودثبت نام
پارساراد
پارساراد
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

بجای ابر برای خاک گریه کنید‍!!!

مه! آسمان این چنین غرق در تباهی بود. تباهی بی رنگ و نامرئی!

روزگاری بر خاک سایه ی خدایی بود ...

بین آن دو هیچ جدایی نبود ...

ناگهان ...

ناگهان دودی از کُنْده ایی نامعلوم بین ابر و خاک یا همان خدا جدایی انداخت! شرم!

ریه ها ترکید. آنان که زنده ماندند ریه هایشان تاریک و محزون شد.

ابر و خاک دیگر یکدیگر را ندیدند و کینه در دل و جان آن دو جا خوش کرد.

ابر دیگر گریه نکرد و عشق خود را از خاک فراموش کرد.

این جدایی به بقیه نیز سرایت کرد.

ماه عشق خود را به خورشید فراموش کرد. دیگر برای خورشید گرفتگی صبر نکرد، تا چهره معشوقه اش خورشید را به همراه نورش ببیند.

باران نبارید و رود از بین رفت. کوه نیز که عاشق رود و جاری شدنش بود، افسرده گشت و خود را فراموش کرد.

پرندگان مهاجر دیگر وارد این سرزمین نشدند و حیوانات خودشان و میهمانان را از یاد بردند و یکی یکی شمع وجودشان خاموشی گرایید.

دروغ گویان و دلقکان بازار وارد این زمین دوستی ها شدند و بازیگر ماجرا!

آدمیزادی که شاهد این همه رویداد های ناگوار بود، رو به خاک کرد و گفت: <<

چه بر سر تو آمده است.

خاطرات کودکی من در دل تو نهفته بود و آن خاطرات به آوند درختان نفوذ می کرد و به آنان جان می داد.

پدر بزرگم که اینجا را آباد کرد و به تو نام خاک دوستی ها را داد. چه شد که اکنون جدا و محزون گشتی؟

نکند دشمنی آدمیان را دیده ای که مبهوت شدی؟ این آدمیان دشمنی ورد زبانشان است! از عشق چه می داند! و البته عشق ابر و خاک.

چیزی از شهوت آدمیان می دانی که سرزمین عاشقان را فتح کرده است؟

ای خاک ! شهوت از عقل می کاهد و همچون زالویی است که نام خود را عشق نهاده! اما در حال خون خوردن از عشق است. این شهوت بیماری است سرایت کننده و نابوده کننده عشق و عاشقان!

چه اندام هایی که برای شهوتِ عاشق نما بزرگ و دراز نکرده اند!

اما تو خاک هستی نه آدمیزاد!

من برایت گریه می کنم ! برای خاطرات کودکی و زحمت های پدربزرگم البته این گریه از جنس غم نیست بلکه از جنس شوق و امید است !>>

ابر وقتی این صحنه را دید که یک آدمیزاد کوچک قصد خوشحال کردن خاک را دارد به معرفت خویش شک کرد!

صحنه مرگ جانوران و گریه ی آن جوان را دید و به یاد دوران دوستی و عاشقی اش با خاک افتاد و او نیز برای بهبودی خاک و جانوران گریه کرد.

رود جاری شد. کوه نیز خود را پیدا کرد و عشق خود، رود را دید.

ماه نیز به یاد خورشید افتاد و عاشقی اش را دوباره شروع کرد، به امید آنکه گیسوی نورانی خورشید را ببیند.

گیاهان روییدند.

پرندگاه مهاجر بازگشتند.

جانداران جشن گرفتند.

این عشق ابر و خاک، دروغ گویان و دلقکان را بیرون راند.

و همه آنان دوباره مزه دوستی و عاشقی را چشیدند البته این بار به همراه آشتی و بازگشت بود!

پایان. پارساراد. 13 شهریور .

پ.ن: داستانی قدیمی در ذهنم ایجاد شده بود سرانجام به تحریر در آمد.


شعرداستانرمانعشقفلسفه
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید